کار چیست؟


چرا هر روز باید از رختخواب بیرون بزنیم؟ چه کسانی یا چه چیزهایی ما را مجبور کرده‌اند که هر روز از خواب بیدار شویم، سر کار برویم و به خانه بازگردیم؟ اگر یکی پیدا شود و بگوید: «هر چقدر پول بخواهی به تو می‌دهم و تو لازم نیست تا آخر عمر کار کنی»، آیا ما دست از کار کردن می‌کشیم؟

در این نوشته قرار است کمی در مورد فضای کار صحبت کنیم و ویژگی‌های این فضا را مورد بررسی قرار دهیم. قطعاً این نوشته، مقدمه‌ای است برای ورود به مفهوم کار و فضای کار و صرفاً به‌صورت مختصر به بیان ویژگی‌هایی می‌پردازد که بتوانیم بسط آن‌ها را به آینده موکول کنیم.


فضای کار؛ بیشترین درگیری ذهنی ما

فضای کار در کنار فضای اولِ «خانه» و فضای سومِ «امید» قرار می‌گیرد. به نظر می‌رسد که این فضا درگیری بیشتری به لحاظ ذهنی، زمانی و میزان حضور برای ما ایجاد می‌کند. در خانه که هستیم، به کار فکر می‌کنیم و اینکه قرار است با فلان پروژه چه کار کنیم؟  گزارشی که قرار بود آماده کنیم را در چه قالبی ارائه دهیم؟ می‌توان گفت که روزانه حدوداً بین ۸ تا ۱۰ ساعت، حضور فیزیکی در فضای کاری داریم.

حتی کسانی هم که به صورت آزادکاری یا فریلنسری کار می‌کنند نیز مدام (به لحاظ ذهنی و نه الزاماً فیزیکی) درگیر فضای کار هستند؛ اینکه پروژۀ فلان شرکت را قبول کنند یا نه؟ آیا می‌توانند در موعد مقرر، فایل‌ها را تحویل بدهند یا نه؟ و پرسش‌هایی از این جنس. پس به نظر می‌رسد که پرداختن به فضای کار می‌تواند به فهم دو فضای دیگر یعنی «فضای خانه» و «فضای امید» کمک کند و نسبت آن را با این دو فضا شفاف‌تر کند.

خب! بیایید کمی وارد فضای کار بشویم:


پولت را بگیر، با بقیه‌اش کاری نداشته باش!

آیا حاضرید که پول خوبی به شما بدهند و همانند یک برده با شما رفتار کنند؟؛ هر وقت اراده کردند احضارتان کنند، سرتان فریاد بکشند، کارهای شخصی‌شان را هم به شما واگذار کنند، هیچ نظری از شما نخواهند و فقط بگویند از دستورالعمل‌ها پیروی کنید، با خلاقیت شما کاری نداشته باشند و فقط نیروی جسمی شما برای آن‌ها مهم باشد و نه ذهن‌تان. شاید بگویید مگر ممکن است؟ بله! در حال حاضر هستند آدم‌هایی که به‌ناچار تن به این شرایط می‌دهند و نمی‌توانند برای برون‌رفت از آن کاری صورت دهند.

متأسفانه یکی از بزرگ‌ترین خطاهایی که در دنیای کار صورت گرفته این است که آدم‌ها فقط برای پول کار می‌کنند. در حدود ۳ قرن است که در این تفکر مرداب‌گونه دست‌وپا می‌زنیم و پذیرفته‌ایم که بهترین روش برای امرارمعاش، دریافت پول به ازای کار است. یعنی «من» جسم و ذهنم را در اختیار و تحت سلطۀ «دیگری» قرار می‌دهم و پاداشم را در قالب پول دریافت می‌کنم. یکی از بزرگ‌ترین و مخرب‌ترین تبعات این نگرش، کالایی‌شدن کار است. یعنی انسان به ابژۀ تولید ثروت برای سیستم‌های سرمایه‌داری تبدیل می‌شود و کار او به کالایی قابل مبادله تقلیل داده می‌شود. اما چیزی که در این بین زیر دست‌وپا له می‌شود، معنا، اشتیاق، رضایت‌‌مندی و در یک کلام، «هویت»[۱] انسان است.

کارِ بدون مزد، بردگی و سرسپردگی است. هیچ‌کس دوست ندارد رایگان برای دیگران کار کند، اما تقلیل فعالیت‌های انسانی در قالب کار و مبادلۀ آن با پول چیزی است که دستاوردهای خوبی برای‌مان به‌همراه نداشته است و امروزه شاهد کاهش شدید رضایتمندی در محیط‌های کاری هستیم.


شغل، حرفه، کار

شغل[۲] یعنی کارهای مشخص برای اهداف مشخص. من نیاز دارم کسی در سازمان، به تلفن‌ها جواب بدهد. هم هدف مشخص است و هم کارهایی که باید انجام شوند. به شما یاد می‌دهند که با مشتری چگونه صحبت کنید، مشتری ناراضی را چطور راضی کنید و در یک کلام از شما می‌خواهند که کارها را طبق دستوالعمل‌های تعریف‌شده پیش ببرید. شغل‌ها موقعیت‌ها و نقش‌هایی هستند که قرار است در سازمان‌ها توسط افراد پُر شوند.

حرفه[۳] چیزی از جنس پیشرفت کردن و داشتن تجربه‌های متفاوت است. مثلاً‌ کسی که به کار کردن در سازمان‌های مختلف فکر می‌کند، شغل‌هایش را در مسیری ترسیم کرده که برای او پیشرفت و ارتقاء موقعیت شغلی به‌همراه داشته باشند. اگر شما به کار کردن در یک سازمان تا آخر عمرتان فکر نمی‌کنید و دوست دارید تجربه‌های جدیدی داشته باشید، در مسیر حرفه قدم برمی‌دارید.

کار[۴] خودش را با مفاهیمی همچون معنا، اشتیاق، چالش، رضایتمندی، تنوع، رشد و غیره به ما نشان می‌دهد. اگر بخواهم همۀ این مفاهیم را در یک کلمه جمع کنم، آن کلمه «هویت» است. هویت، کیستی ما را تعیین می‌کند و جایگاه ما را در این کرۀ خاکی یادآوری می‌کند. ما با کاری که برای انجام دادن انتخاب می‌کنیم، مدام در حال تعریف و بازتعریف هویت خود هستیم. کسی که مسیر دلالی را برای پول‌درآوردن انتخاب کرده، رفتارهایی را تولید و بازتولید می‌کند که مستقیماً روی شخصیت[۵]، منش[۶] و هویت او تأثیرگذار است. پس کار مستقیماً با کیستی ما پیوند دارد و بیش از آن‌که به پیروی از دستورالعمل‌ها بپردازد، به‌دنبال اثری است که ما در این دنیا از خودمان به جا می‌گذاریم. ما با کار کردن خودمان را می‌سازیم و هم‌زمان نیز کار ما را می‌سازد.


هر روز بسته را ببر و تحویل بده

کار ارتباط تنگاتنگی با معنا[۷] دارد. اینکه ما از دریچۀ کارمان، احساس می‌کنیم که تأثیرگذار هستیم و می‌توانیم تغییری ایجاد کنیم. کار، ما را از ایستا بودن، پلشتی و  بی‌خاصیت بودن دور می‌کند و باعث می‌شود گرفتار مرداب پوچی و تهی‌بودن نشویم.

اگر به شما بگویم که هر روز ساعت ۲ بعدازظهر بسته‌ای را به فلان آدرس ببرید و پول‌تان را بگیرید، تا کی می‌توانید این کار را انجام دهید؟ آیا وسوسه نمی‌شوید چیزهای بیشتری بدانید؟ مثلاً اینکه داخل بسته چیست که من هر روز باید آن را سر ساعت ۲ جابه‌جا کنم؟ ما آدم‌ها تمایل داریم برای هر کاری که انجام می‌دهیم، دلیلی پیدا کنیم. حتی کسی که می‌گوید من فقط برای پول کار می‌کنم، دلایل و خواسته‌هایی دارد که پول را برای آن‌ها می‌خواهد.

قرار نیست معنای کار چیزی پیچیده، والا، برتر و یا فرازمینی باشد؛ همین‌که شما با قهو‌‌ه‌ای که من درست کرده‌ام، لبخندی می‌زنید و از مزۀ آن کیف می‌کنید، برای من واجد معناست.


کار یعنی بهتر کردن زندگی دیگران

کار با مفهوم ارزش‌آفرینی[۸] هم در ارتباط است. اگر ارزش‌آفرینی را فعالیتی هدفمند برای بهبود کیفیت زندگی دیگران در نظر بگیریم، کار کردن نتیجۀ این ارزش‌آفرینی خواهد بود. باریستایی که تلاش می‌کند قهوۀ خوشمزه‌ای برای مهمانان کافه سرو کند، در بهبود کیفیت کافه‌نشینی و تجربۀ قهوه‌نوشی آن‌ها نقش داشته و این بهبود روی خود او هم تأثیرگذار خواهد بود. اساساً‌ می‌توان ارزش‌آفرینی را هدف غایی کار کردن در نظر گرفت که نتیجۀ این ارزش‌آفرینی ثروت، رفاه، معنا، مشارکت اجتماعی، رشد، تغییر و اثرگذاری است.

من همیشه با این سؤال مشکل داشته‌ام: «کارت چیه؟» این سؤال بیشتر از آنکه به مفهوم «دیگری» اشاره کند، مستقیماً «من» را نشانه می‌گیرد که طرف مقابل با پرسیدن این سؤال بتواند در مورد جایگاه اجتماعی من قضاوت (و بهتر است بگویم پیش‌داوری) کند. اما زمانی که می‌پرسیم: «چه کارهایی انجام داده‌ای تا زندگی دیگران را بهتر کنی؟»، این سؤال اشاره به «دیگری» و تأثیر بر او دارد. اینجاست که پای ارزش‌آفرینی به میان می‌آید و شغل به کار مبدل می‌گردد.


کار، رزومه نیست

رزومه‌هایی که ما برای خود درست می‌کنیم، بیشتر از آن‌که معرف چیستی و کیستی ما باشد، لیستی از شغل‌هاست که در سازمان‌های مختلف و برای دیگران انجام داده‌ایم؟ چرا در ابتدای هیچ کدام از رزومه‌ها چنین بندی وجود ندارد؟: «چه تأثیری روی دیگران گذاشته‌اید؟ چه چیزی را بهبود بخشیده‌اید؟». اساساً رزومه برای این است که ما را برای جایگاهی مشخص و هدفی مشخص و از پیش‌تعیین‌شده انتخاب کنند. این یعنی همیشه این ما هستیم که باید قدوقوارۀ خودمان را متناسب با لباس سازمان‌ها در بیاوریم تا بتوانیم در آن‌ها جای بگیریم و مشغول شویم.


لطفاً من را ببینید

کار از تأثیر[۹] حرف می‌زند، از چیزی که ما دوست داریم پای آن بایستیم و مراقبش باشیم. ما دوست داریم کاری که می‌کنیم دیده شود و «تأثیری» در دنیای خارج داشته باشد.

اگر حاصل تلاش‌تان را روبروی من بگذارید و من بگویم: «مزخرفه! افتضاحه!»، شما می‌توانید با این جمله خود را قانع کنید؟: «من که پولم رو می‌گیرم». طراح لباس دوست دارد کارش دیده شود و حس خوبی به آدم‌ها بدهد، باریستا دوست دارد قهوه‌اش آنقدر خوشمزه باشد که هوش از سر مهمانان کافه ببرد، مکانیک دوست دارد مشتری از کارش راضی باشد و او را به دوستانش معرفی کند. همۀ آدم‌های روی زمین این علاقه و کشش را دارند که کارشان تأثیری روی دیگران بگذارد؛ چه این تأثیر مستقیم و چهره‌به‌چهره باشد، و چه غیر مستقیم. ما اگر بدانیم که کارمان هیچ نتیجه‌ای نخواهد داشت و کسی آن را نخواهد دید، در بلندمدت سرخورده می‌شویم و احساس پوچی و بی‌معنایی می‌کنیم. آیا خواننده‌ای را دیده‌اید که آثارش را ضبط کند، روی سی‌دی بریزد و زیر تختش بگذارد؟


افتتاحیۀ کارخانۀ میخ‌سازی

آدام اسمیت در ۱۷۷۶ اعلام کرد که به‌جای این‌که منتظر باشیم میخ را یک نفر بسازد، ده نفر را مشغول ساختن میخ کنیم. یعنی ساخت میخ را به مراحلی مجزا و قابل‌تفکیک تقسیم کنیم و هر مرحله را به کسی بسپاریم. دراین‌صورت روزانه به جای ۲۰۰ تا میخ، ۴۸ هزار میخ خواهیم اشت و این یعنی کارایی و سرعت. خط تولیدی که امروز می‌شناسیم، محصول ایده‌های آدام اسمیت در خصوص تقسیم کار و تفکیک مراحل ساخت محصولات است.

ما در محیط‌ها و سازمان‌هایی کار می‌کنیم که توسط آدم‌ها و نهادهای اجتماعی ساخته‌وپرداخته شده‌اند. خط تولید نوعی نگرش است، مفهوم سلسله‌مراتب در سازمان نوعی ارزش‌گذاری انسان‌ها براساس توانمندی‌های آن‌هاست. ما در فضای کار با مفاهیمی روبه‌رو هستیم که می‌توانند مورد پرسش و چالش قرار بگیرند و از نو، مفهوم‌پردازی و پیاده‌سازی شوند. هدف این است که این مفاهیم را واقعیت‌هایی ثابت و غیرقابل‌تغییر فرض نگیریم.

سؤال این است که چه کسی این باور را در ما نهادینه کرده که کار یعنی پیروی از دستورالعمل‌ها و رسیدن به خروجی‌ها و نتایج پیش‌بینی‌شده؟ چه کسی به ما یاد داده که دریافت پول به‌ازای انجام کارهای تکراری یعنی کار کردن؟ ریشۀ این باورها و پذیرش‌ها کجاست که امروزه به اموری عادی و پذیرفته‌شده تبدیل شده‌اند؟


چه کسی پارتیشن‌ها را ساخت و ما را از هم جدا کرد؟

ما تا زمانی که تلقی خود را از فضای کار مورد بازبینی و واکاوی قرار ندهیم، نمی‌توانیم از فهم این فضا و به تغییر آن صحبت کنیم. فضای کاری که (چه در ذهن و چه در واقعیت عینی) برای ما تعریف کرده‌اند، ناشی از ساماندهی و اعمال قدرت ساختارهای کلان جامعه است و ما نیاز داریم که این ساماندهی‌ها و اعمال قدرت‌ها را بشناسیم. اگر تغییر و بهبودی هم قرار است رخ دهد، اولین مرحلۀ آن شناخت وضع موجود است. برای نمونه می‌توان به فضاهای کاری تفکیک‌شده با پارتیشن‌ها و دیوارهای نیمه‌شفاف اشاره کرد. این نوع فضاها تجسم عینیِ ذهنیت سلسله‌مراتبی و کنترل است. همان‌طور که آدام اسمیت، ساختن میخ را به مراحلی قابل‌تفکیک خُرد کرد، امروز نیز ما فضاهای کاری‌مان را به موقعیت‌هایی[۱۰] تفکیک‌شده تقسیم می‌کنیم که کنترل و کارایی را هر چه بیشتر بالا ببریم.


در این نوشتار سعی کردم در حد بضاعتم به بیان مفهوم کار بپردازم و تا حدودی آن را از مفاهیم دیگری چون شغل، حرفه و کاسبکاری جدا کنم. قطعاً در نوشته‌های آینده بیشتر در مورد کار با هم صحبت خواهیم کرد. اما نکتۀ مهم این است که فضای امید فضایی است که پیوند تنگاتنگی با مفهوم کار (و نه شغل و حرفه و کاسبکاری) دارد؛ کاری که از ایجاد تفاوت در زندگی خودمان و دیگران صحبت می‌کند و بیشتر از آنکه به‌دنبال پیروی از دستورالعمل‌ها باشد، مبتنی بر دیزاین است و ساختنِ مداوم. فضای امید پذیرای کاری است که تأثیرگذار است و منجر به تغییری می‌شود. یادمان نرود که ما برای پیروی از دستورالعمل‌ها پا به این دنیا نگذاشته‌ایم.


[۱] Identity

[۲] Job

[۳] Career

[۴] Work

[۵] Personality

[۶] Character

[۷] Meaning

[۸] Value creation

[۹] Impact

[۱۰] Positions

خانه چیست؟ ما خانه را می‌سازیم یا خانه ما را؟


با شنیدن کلمۀ «خانه» چه چیزهایی در ذهن‌تان تداعی می‌شود؟ آیا به یاد خاطرات خوب کودکی می‌افتید که دیگر از دست رفته‌اند؟ شاید گوشۀ دنج اتاق‌تان با گلدان‌های جورواجور اولین چیزی است که در ذهن‌تان نقش می‌بندد. خانه برای هر کسی تداعی‌کنندۀ چیزهایی است که منحصربه‌فرد، شخصی و به‌شدت با خاطرات و احساسات گره خورده است. این تداعی‌های گوناگون باعث می‌شوند که تلاش کنیم تا به دنبال‌ها پاسخ‌هایی برای پرسش «خانه چیست؟» بگردیم؛ پاسخ‌هایی که نه منجر به تقلیل‌گرایی شوند و نه بیش‌ازحد بدون چهارچوب باشند.


خانه با چاقو تفاوت دارد

اگر من از شما بپرسم که دربارۀ چاقو حرف بزنید و آن را تعریف کنید، احتمالاً می‌گویید: «دسته دارد، باید تیز باشد، خوش‌دست باشد» و غیره. اما اگر بگویم خانه را تعریف کنید، احتمالاً از خاطرات خود می‌گویید، از بوی غذای مادر، از گربه‌ای که روی کاناپه لم می‌دهد، از بالکنی که از آن‌جا در دوران قرنطیۀ ویروس کرونا، به آدم‌ها نگاه کرده‌اید و شاید از دعواهایی بگویید که مدام از کودکی تا به امروز در خانه شاهدش بوده‌اید!

تفاوت خانه با چاقو این است که نمی‌توان به تعریفی جهان‌شمول در مورد آن رسید و قطعاً گفت که خانه در این دسته‌بندی‌ها قرار می‌گیرد. اما اگر بخواهیم بی‌آنکه در دام تقلیل‌گرایی بیفتیم از خانه بگوییم، می‌توان گفت که خانه محل به‌هم‌رسیدنِ احساسات، هیجان‌ها، فعالیت‌ها، کنش‌ها و ارتباط بین اعضای خانواده است.


خانه؛ امن‌ترین جای دنیا در دوران کودکی

امنیت پایه‌ای‌ترین نیازی است که نوزاد انسان آن را طلب می‌کند و خانه جایی است که در کنار توجه، مهر و حضور مادر، این نیاز تأمین می‌شود. کودک هر چه بیشتر در «درونِ» خانه باشد، از ناامنی «بیرونِ» خانه در امان خواهد بود و چهاردیواریِ خانه برای او حریمی است که می‌تواند اولین تجربه‌های بودن در این دنیا را مزه‌مزه کند.

خانه جایی است که در آن «من»[۱] شکل می‌گیرد و هویت فرد در کنار باید و نبایدهای والدین قوام می‌یابد. خانه برای کودک محل زیستن و بودنِ در درون است که او را از دست‌کاری‌ها و ناامنی‌های بیرون از خانه در امان نگه می‌دارد و به او فرصتی می‌دهد تا قبل از ورود به اجتماع، احساس‌ها و هیجان‌های متفاوت و گوناگونی را از سر بگذراند. در یک کلام می‌توان گفت تضاد بیرون و درون، چیزی است که خانه را واجد بُعد فضایی و روانی برای کودک، والدین و دیگر افراد خانواده می‌کند.


فرار از خانه

خانه به همان اندازه که می تواند ظرفی برای شکل‌گیری خاطرات خوب و تجربه‌های دوست‌داشتنی باشد، به همان اندازه می‌تواند آسیب‌زننده باشد. شاید بتوان طیفی را در نظر گرفت که یک سرِ آن «حس تعلق» است و سرِ دیگر آن «حس تنفر». احتمالاً کسانی که از خانه فراری می‌شوند و به کوچه و خیابان پناه می‌برند، در جایی نزدیک به آن سر طیف یعنی تنفر، زندگی می‌کنند.

فکر نکنید که فرار از خانه یعنی کسانی که بزهکارند و قرار است دنبال مواد مخدر و لاابالی‌گری بروند. همین که مرد یا زنی پس از پایان ساعت کاری در دفتر می‌ماند و در اینترنت می‌چرخد که دیرتر به خانه برود، او نیز به نوعی از خانه‌اش فراری است.

اینکه چرا بعضی از آدم‌ها از خانه فراری‌اند، دلایل بسیاری دارد که بیان آن‌ها در این نوشتار نمی‌گنجد، اما نکتۀ مهم این است که فضای خانه می‌تواند هم‌زمان مفاهیم حس تعلق و تنفر را در خود جای دهد. البته باید اذعان داشت که همۀ ما در جایی بین این دو طیف تعلق و تنفر در رفت‌وآمد هستیم؛ ساعت‌هایی اصلاً حال‌وحوصلۀ خانه را نداریم و ساعتی دیگر، دلمان برای چیزهای در خانه تنگ می‌شود.


هر چه شما بگویید

به‌طورکلی می‌توان گفت که خانه اولین جایی که نوزاد به لحاظ فیزکی و روانی پا در آن می‌گذارد و باورهای او شکل می‌گیرد. نوزاد و کودک چون معیارهایی برای سنجش واقعیت ندارد،‌ کاملاً به والدین خود وابسته است و به‌جای آنکه خودش در تصمیم‌گیری و بایدها و نبایدها  نقش داشته باشد، منتظر پدر و مادرش می‌ماند. ازاین‌رو سیستم باورها، ارزش‌ها و معیارهایش بر اساس دستورات، پاداش‌ها و تنبیهات والدینش پایه‌گذاری می‌‌شود. اگر مادری به فرزندش بگوید که «اگر کار اشتباهی بکنی، به آقا پلیسه می‌گم»، فرزند هم چاره‌ای جز این ندارد که بگوید: «هر چه شما بگید».


دختر که لباس رنگی نمی‌پوشد

کودک زمانی می‌تواند از «درونِ» خانه پا بیرون بگذارد و دنیای «بیرون» را تجربه کند که «منِ» او درست و مناسب ساخته شده باشد. این «من» می‌تواند بر اساس سنجش واقعیت با دنیای بیرون وارد تعامل شود. اگر این «من» درست ساخته‌وپرداخته نشده باشد،‌ کودک همچنان براساس سیستم ارزشی خانه[۲] با دنیای بیرون مواجه می‌شود و همینجاست که مشکلات آغاز می‌شوند.

فرض کنید دوست دارید که لباس‌های رنگی بپوشید. اینستاگرام را باز می‌کنید و دنبال لباس‌های رنگی و جذاب می‌گردید، اما یک‌دفعه چیزی در مغزتان می‌گوید: «دختر که رنگی نمی‌پوشه. لباس رنگی جلفه برای دختر. دختر باید سنگین و رنگین باشه». این همان چیزی است که شما از والدین خود در خانه به ارث برده‌اید. این صدا و صداهای مشابه دیگر، همان صداهایی است که نمی‌گذارد ما با واقعیت‌های دور و برمان بی‌واسطه مواجه شویم.


خانه جایی است که ما در آن رشد می‌کنیم و وارد جامعه می‌شویم. هدف این نوشتار این بود که تا حدودی،‌ ویژگی‌ها جایی به اسم خانه را روشن سازد. در نوشته‌های آینده بیشتر در مورد چیستی و چگونگی خانه خواهم نوشت. در نهایت می‌توان گفت که نباید فرض کنیم خانه مکانی خنثی و منفعل است و روی باورهای ما و در یک کلام روی تبیین «کیستی ما» هیچ نقشی نخواهد داشت. همان‌طور که ما خانه را با سنگ و سیمان و بتن می‌سازیم، خانه هم ما را می‌سازد.


[۱] Ego

[۲] منظور از سیستم ارزشی خانه، باورها، ارزش‌ها،‌ خاطرات و رویدادهایی است که کودک تا قبل از رسیدن به بلوغ آن‌ها را تجربه می‌کند و درونی‌سازی می‌کند.

فضای امید چیست؟


فضای امید، فضای سومی است بین فضای اولِ «خانه» و فضای دومِ «کار». جایی است که برخلاف مرزهای صلب، خط‌کشی‌شده و تعریف‌شده‌ی خانه و کار، تابع نوع رویکرد ما در خلق آن است. این فضا تا حد زیادی هویت و چیستی خود را مدیون کسی است که آن را می‌سازد. کسی مثل شما.


اما چرا امید؟

اگر تابه‌حال برای رسیدن به یکی از اهداف خود در زندگی شکست خورده باشید، اما بی‌خیال نشوید و دنبال راه‌‌های جدیدی برای رسیدن به هدف‌تان بگردید،‌ شما آدم امیدواری در زندگی هستید و به‌نوعی امید را باور دارید.

«بی‌خیال‌نشدن» را معادل خواستن و «دنبال راه‌های جدید رفتن» را معادل ساختن قرار می‌دهم. به عبارتی اگر می‌‌خواهیم امید و امیدواری را در زندگی‌مان وارد کنیم، باید دو واژه را به خاطر بسپاریم: «خواستن» و «ساختن».  

امیدِ واهی و سپردن آینده به اتفاق و شانس، چیزی جز نابودی آینده نیست و بیشتر به خوش‌بینی منفی منفجر می‌شود. «چارلز ریک اسنایدر»[۱] هم به عنوان کسی که سال‌ها روی مفهوم امید کار کرده، باور دارد که امید دو مؤلفه دارد:

۱- قدرت اراده[۲] ؛ که من آن را معادل خواستن قرار می‌دهم. یعنی اینکه تلاش کنیم و بخواهیم که چیزی را محقق کنیم.

۲- قدرت یافتن مسیر[۳]؛ که من آن را معادل ساختن قرار می‌دهم. یعنی اینکه ما خواستن‌مان را به ساختن تبدیل کنیم.

فضای امید فضایی است بین خانه و کار که با «خواستن» و «ساختن» محقق می‌شود. فضای خانه و کار ما تا حدود زیادی ساخته‌وپرداخته شده و امکان دخل‌وتصرف در آن بسیار کم است و «قدرت»‌هایی در آن رخنه کرده‌اند که امکان دست‌کاری آن‌ها نه منطقی است و نه توجیه‌پذیر. کافی است به حال‌وهوای پدرسالارانه در فضای خانه و قدرت رئیس و بوروکراسی‌ها در فضای کار فکر کنید.


چرا فضا؟

فضای امید جایی در ته کوچه یا سر نبش خیابان معروفی نیست. فضای امید برای محقق‌شدنش نیاز دارد که در ابتدا در ذهن شکل بگیرد. قرار نیست برای ساختن این فضا ، جایی را اجاره کنید یا دنبال سرمایه‌گذار بگردید. «ساختن»ی که به آن اشاره کردم، در ذهن صورت می‌گیرد که به تدریج در نوشته‌‌های بعدی بیشتر در مورد دیزاین کردن این فضا خواهم نوشت.

همان‌طور که گفتم، فضای خانه و کار عناصری دارد که سیستم و به‌ویژه قدرت، حدومرزهای آن‌ها را تعریف کرده و است و اساساً تا حد زیادی ضد خلاقیت و دستکاری است. احتمالاً در محیط کار خود فرصت‌های زیادی را برای بهترشدن و پیشرفت دیده‌اید، اما آن‌قدر موانع سر راهتان قرار گرفته که یا بیخیال شده‌اید، یا به‌حدی پافشاری کرده‌اید که شما را اخراج کرده‌اند. به همین دلیل،‌ برای همین تعمداً از واژه‌ی فضا[۴] (به‌‌جای مکان[۵]) در «فضای امید» بهره برده‌ام.

شما می‌توانید در فضای ذهن‌تان پرسه بزنید، خلاقیت به خرج دهید، در ذهن‌‌تان شکست بخورید، دوباره بسازید، شکست بخورید و ادامه دهید. اما امکان تحقق این اتفاق‌ها در فضای خانه و کار، غیرممکن نیست، اما ممکن است موجب سرخوردگی و توقف شما شوند.


فضای امید سرِ جنگ ندارد

فضای امید جایی است بین خانه و کار که ما به‌مرورزمان برای خودمان خلق می‌کنیم و می‌توانیم با زیستن در این فضا، تغییراتی را که می‌خواهیم رقم بزنیم. فضای امید به‌هیچ‌وجه به‌دنبال سرکوب فضای خانه و کار نیست، بلکه دوست دارد در جایی بین این دو زیست کند و به ما امکان دهد که به کمک آگاهی،‌تجربه، زیست‌کردن و حضور، به سمت خواستن و ساختن حرکت کنیم و اثر خود را در این دنیا بگذاریم. پروژه‌ی هوم‌ورک به دنبال ساختن فضاهای امید است.


[۱] Charles R. Snyder

[۲] Will-power

[۳] Way-power

[۴] Space

[۵] Place

همۀ ما دیزاینر هستیم


همیشه منتظر بودم تا تابستان از راه برسد و با پدرم به میدان توپخانه برویم. میدانی که پر از آدم‌ها و ماشین‌ها بود، اما برای من محل گردهمایی بهترین بازی‌های «سِگا»[۱] بود. سگا بعد از «میکرو» آمد و شده بود تنها تفریح روزهای کودکی من. البته در کنار سگا من عاشق ماشین کنترلی بودم. ماشین‌هایی که می‌خریدم، اما!

عمر مفید ماشین کنترلی در خانه‌ی ما یک هفته بود و بعد از آن دچار بحران هویت می‌شد. بعد از یک هفته که از بالا و پایین بردن آن از پُشتی و لب دیوار و نرده‌ها خسته می‌شدم، با چهارسو می‌افتادم به جانش و به کوچک‌ترین اجزای ممکن تبدیلش می‌کردم. ماشین کنترلی بعد از یک هفته تبدیل می‌شد به پنکه، آسانسور و آژیر درب اتاقم. اگر داستان اسباب‌بازی[۲] را دیده باشید، می‌توانم به شما بگویم که ماشین کنترلی‌ها برای من همان آقای کله‌سیب‌زمینی[۳] بود که همیشه داشت دنبال لب و گوش و سبیلش می‌گشت.


زندگی کولاژگونه

زندگی من از بچگی کولاژی[۴] بود از خرت‌وپرت‌های دور و برم:

– با آرمیچر ماشین کنترلی، موتور آسانسور درست می‌کردم برای فرستادن کاماندوهای پلاستیکی به طبقه‌‌ی سوم.

– با لیزر و بوق دوچرخه دزدگیر می‌ساختم برای درب اتاقم.

– با سیم و خازن و لحیم، دستگاه اعصاب‌سنج درست می‌کردم برای مفرح‌کردن فضای خانه.

همیشه این کولاژوار زیستن را دوست داشته‌ام. امروز هم از دل اتفاق‌ها و پدیده‌ها چیزهایی بیرون می‌کشم برای ساختن چیزهای جدید و از این راه، زندگی معناهای بیشتر و متفاوت‌تری را پیش‌رویم می‌گذارد.


خلاقیت را از ما می‌گیرند، اما دلیل نمی‌شود!

احتمالاً این جمله را شنیده‌اید که می‌گویند: «از یک جایی به بعد، خلاقیت کودکی را از ما می‌گیرند». بله خلاقیت کودکی را از ما می‌گیرند، اما اگر قرار است این فقدان به نوستالژی و اندوه دوران ازدست‌رفته‌ی خوش کودکی منجر شود، خطرناک است. ما باید به جای اندوه گذشته را خوردن، دست‌به‌کار شویم.

دیزاین چیزی جز پاسخ به مسئله‌های موجود نیست. دیزاین چیزی جز یافتن راه‌حل برای مشکلات همیشگی نیست. اگر امروز شما توانسته‌اید برای مشکلی، راه‌حل جدیدی پیدا کنید، پس شما هم دیزاینر هستید. نباید بگذاریم بار سنگین معنای واژه‌ها ما را بترساند. هر چه بیشتر بترسیم،‌ بیشتر در خود فرو می‌رویم. اصلاً بگذارید خیال‌تان را راحت کنم؛ دیزاین یعنی یافتن مشکل و پاسخ‌دادن به آن مشکل.


زندگی با یافتن و ساختن

اگر ما سعی کنیم که به این یافتن و پاسخ‌دادنِ همیشگی عادت کنیم، می‌توانیم دیزاینر شویم و زندگی خود را هرلحظه دیزاین کنیم. همه‌ی ما می‌توانیم ماشین کنترلی‌های دور و برمان را از هم باز کنیم و چیزهای جدیدی بسازیم که نه تنها خودمان، بلکه دیگران را تحت تأثیر قرار دهیم.


[۱] Sega

[۲] Toy Story

[۳] Mr. Potato Head

[۴] Collage