پای چیزی ایستادن
شاید انتخابِ بین خوردن سالاد یا برنج برای شام امشب، ما را درگیر پیچوتاب و کشمکشهای ذهنی نکند، اما زمانی که تصمیم میگیریم بین «ماندن در» یا «رفتن از» زادگاهمان یکی را برگزینیم، این سؤال چنان دودستی یقهمان را میچسبد که شاید منصرف شدن از فکر کردن به آن، برایمان راحتتر باشد. گاهی اوفات انتخاب نکردن، سادهترین راه برای فرار از آوار انتخابها و تصمیمهایی است که هرروزه بر سرمان خراب میشود. ما گاهی تصمیم میگیریم که تصمیم نگیریم، اما داستان به همینجا ختم نمیشود.
اواخر ماههای تحصیلم در دانشگاه بود که از من درخواست کردند در پروژهای برای یکی از شهرهای جنوبی کار کنم. شرح خدمات را خواندم و بسیار علاقهمند شدم که کنار بقیۀ بچههای دانشکده آموختههایم را اجرایی کنم. پروژه شروع شد، اما هر روز که میگذشت، اشتیاق من رنگ میباخت. اتاقی بود با کفپوش موزائیک و نور سفید مهتابی و چند تا میز و البته تعدادی صندلی بسیار ناراحت. بیشتر از آنکه حس کنم دارم چیزی خلق میکنم، خودم را در قامت قصابی میدیدم که شقههای گوشت را تکهتکه میکند و تنها فرق من با او این بود که بهجای ساطور، قلم داشتم و افتاده بودن به جان کاغذها و طرحها برای تکهتکه کردن و سرهمبندی کردن.
مدام این سؤال در ذهنم پرسه میزد که آیا باید بمانم یا ادامه دهم؟ انگار هیولایی درونم بود که نمیگذاشت کلمات را تایپ کنم و گزارشها را تحویل دهم. تا اینکه بالاخره هیولا پیروز شد. فایلها را که حدود ۲۰۰ صفحه میشد تحویل دادم و به مدیر پروژه گفتم که دیگر نمیتوانم با شما همکاری کنم. جا خورد، فایلها در دستش بود و نگاه بهتزدهاش به من. گفت چرا میخواهید بروید؟ اگر میخواستم با او رُک باشم باید میگفتم: «دیگر دلم اینجا نیست»، اما بیش از حد شاعرانه به نظر میرسید. یکییکی دلایل رو برشمردم: بیگاری، صندلی ناراحت، فروختن شهر، نادیدهگرفتن آدمها در دیزاین شهر، تخریب زندگی شهر، آدمها و چند تای دیگر. در نهایت با اَنگِ روحیۀ انقلابی داشتن، سالن سلاخی را ترک کردم.
زمان که گذشت متوجه شدم که هیولای درونم آن روزها فریاد میزد: «پای چی واستادی؟». شاید اگر آن روزها گوشم این ندا را میشنوید به او پاسخ میدادم: «پای نفروختن شهر. پای لهنشدن آدمها زیر دستوپای طرحهای ما». من میتوانستم درآمد داشته باشم و بعد از آن هم در شرکت مشاور کار کنم و پُست و مقام بگیرم، اما میدانستم که خوشحال نخواهم بود. نهایتاً میتوانستم تا چند ماه خودم را گول بزنم، اما میدانستم که هیولای درونم دست از سرم برنخواهد داشت.
شاید حرفهایم شعارگونه به نظر آید که پسر تو چقدر اخلاقمدار و فلانمدار و بهمانمنش هستی، اما تنها چیزی که بیاندازه برای من واقعی بود، صدای هیولا بود که نمیدانم از کجا نشئت میگرفت. فقط میدانستم که با من هست؛ همهجا و دست از سرم برنمیدارد. گاهی سرش فریاد میزدم: «دارم تجربه کسب میکنم» و او بلافاصله جواب میداد: «به قیمت لهکردن زندگی آدمها؟».
این روزها در بزنگاههای زندگی حتی اگر هیولای درونم خفته باشد، او را بیدار میکنم و از او میخواهم سؤال تکراریاش را تکرار کند. نمیدانم! شاید همین صدای هیولا باعت شد که من تصمیم بگیرم پای دیزاین بایستم و ساختمان زندگیام را روی خاک آن بنا کنم.