گوگل دست‌وپایم را بسته بود

بالاخره صفحۀ اصلی سایتم را تغییر دادم. چند وقتی بود که احساس می‌کردم سایتم به فروشگاه اینترنتی شبیه‌تر است تا یک سایت شخصی. مخاطب با ورود به سایت احساس می‌کرد که بعد از خواندن مطالب، لازم است چیزی بخرد یا اقدامی انجام دهد.

من ناخواسته خودم را محدود کرده بودم که مشخص و  بسیار موضوع‌محور بنویسم تا تمام نوشته‌هایم به نوعی با صفحۀ اصلی سایت در ارتباط باشند (به این کار لینک داخلی می‌گویند). البته مرتبط نوشتن خوب است، اما نه به قیمتی که بخواهی تمام نوشته‌هایت را در چند کلیدواژه خلاصه کنی تا رتبه‌های بهتری از موتورهای جستجو بگیری.

سئو[۱] گاهی چنان دست‌وپایت را می‌بندد که احساس می‌کنی باید به‌جای نوشتن، دیکته‌ای که معلمت خواسته بنویسی تا مبادا از تو عصبانی شود و نمرۀ پایینی پای برگه‌ات ثبت کند. خوب است که عنوان خوب و ترغیب‌کننده داشته باشی، جذاب است که کلیدواژه‌های عنوانت را در بدنۀ نوشته‌ات تکرار کنی. گوگل این‌ها را دوست دارد. گوگل دوست دارد هر کسی که به سایتت سر می‌زند، راضی و خوشحال تو را ترک کند و جواب سؤال‌هایش را بگیرد.

اما بهتر است قبل از اینکه گوگل و مخاطب را راضی کنیم، به فکر راضی کردن خودمان باشیم. روزهایی پیش می‌آمد که برای ترس از گوگل و پرت‌شدن سایتم به ته جدول رقابت، می‌نوشتم. به هر ضرب‌وزوری که شده بود، کلمه‌ها را جاری می‌کردم، کلیدواژه‌ها را در متن می‌چپاندم تا به‌اصطلاح محتوایم سئوشده باشد. من گوگل را راضی می‌کردم؛ توانستم در مدت چند هفته با کوئریِ «دیزاین چیست» در صفحۀ دوم گوگل ظاهر شوم. اما احساس کردم مدتی است برای بستن دهنِ گوگل و نشنیدن نق‌ونوق‌هایش،‌ دست به قلم می‌برم.

خوشحالم که امروز بالاخره صفحۀ اصلی سایتم را خانه‌تکانی کردم تا راحت‌تر بتوانم دست‌به‌قلم بشوم و اول به خوشحالی و ارتقاء مهارت نوشتنِ خودم بپردازم و بعد معیارهای گوگل را هم لحاظ کنم. به شما هم پیشنهاد می‌کنم که اول با نوشته‌های خودتان کیف کنید، بعد به راضی‌کردن گوگل و مخاطب‌تان فکر کنید.


[۱] SEO

پای چیزی ایستادن

شاید انتخابِ بین خوردن سالاد یا برنج برای شام امشب، ما را درگیر پیچ‌وتاب و کشمکش‌های ذهنی نکند، اما زمانی که تصمیم می‌گیریم بین «ماندن در» یا «رفتن از»  زادگاه‌مان یکی را برگزینیم، این سؤال چنان دودستی یقه‌مان را می‌چسبد که شاید منصرف شدن از فکر کردن به آن‌، برایمان راحت‌تر باشد. گاهی اوفات انتخاب نکردن، ساده‌ترین راه برای فرار از آوار انتخاب‌ها و تصمیم‌هایی است که هرروزه بر سرمان خراب می‌شود. ما گاهی تصمیم می‌گیریم که تصمیم نگیریم، اما داستان به همین‌جا ختم نمی‌شود.

اواخر ماه‌های تحصیلم در دانشگاه بود که از من درخواست کردند در پروژه‌ای برای یکی از شهرهای جنوبی کار کنم. شرح خدمات را خواندم و بسیار علاقه‌مند شدم که کنار بقیۀ بچه‌های دانشکده آموخته‌هایم را اجرایی کنم. پروژه شروع شد، اما هر روز که می‌گذشت، اشتیاق من رنگ می‌باخت. اتاقی بود با کفپوش موزائیک و نور سفید مهتابی و چند تا میز و البته تعدادی صندلی بسیار ناراحت. بیشتر از آنکه حس کنم دارم چیزی خلق می‌کنم، خودم را در قامت قصابی می‌دیدم که شقه‌های گوشت را تکه‌تکه می‌کند و تنها فرق من با او این بود که به‌جای ساطور، قلم داشتم و افتاده بودن به جان کاغذها و طرح‌ها برای تکه‌تکه کردن و سرهم‌بندی کردن.

مدام این سؤال در ذهنم پرسه می‌زد که آیا باید بمانم یا ادامه دهم؟ انگار هیولایی درونم بود که نمی‌گذاشت کلمات را تایپ کنم و گزارش‌ها را تحویل دهم. تا اینکه بالاخره هیولا پیروز شد. فایل‌ها را که حدود ۲۰۰ صفحه می‌شد تحویل دادم و به مدیر پروژه گفتم که دیگر نمی‌توانم با شما همکاری کنم. جا خورد، فایل‌ها در دستش بود و نگاه بهت‌زده‌اش به من. گفت چرا می‌خواهید بروید؟ اگر می‌خواستم با او رُک باشم باید می‌گفتم: «دیگر دلم اینجا نیست»، اما بیش از حد شاعرانه به نظر می‌رسید. یکی‌یکی دلایل رو برشمردم: بیگاری، صندلی ناراحت، فروختن شهر، نادیده‌گرفتن آدم‌ها در دیزاین شهر، تخریب زندگی شهر، آدم‌ها و چند تای دیگر. در نهایت با اَنگِ روحیۀ انقلابی داشتن، سالن سلاخی را ترک کردم.

زمان که گذشت متوجه شدم که هیولای درونم آن روزها فریاد می‌زد: «پای چی واستادی؟». شاید اگر آن روزها گوشم این ندا را می‌شنوید به او پاسخ می‌دادم: «پای نفروختن شهر. پای له‌نشدن آدم‌ها زیر دست‌وپای طرح‌های ما». من می‌توانستم درآمد داشته باشم و بعد از آن هم در شرکت مشاور کار کنم و پُست و مقام بگیرم، اما می‌دانستم که خوشحال نخواهم بود. نهایتاً می‌توانستم تا چند ماه خودم را گول بزنم، اما می‌دانستم که هیولای درونم دست از سرم برنخواهد داشت.

شاید حرف‌هایم شعارگونه به نظر آید که پسر تو چقدر اخلاق‌مدار و فلان‌مدار و بهمان‌منش هستی، اما تنها چیزی که بی‌اندازه برای من واقعی بود، صدای هیولا بود که نمی‌دانم از کجا نشئت می‌گرفت. فقط می‌دانستم که با من هست؛ همه‌جا و دست از سرم برنمی‌دارد. گاهی سرش فریاد می‌زدم: «دارم تجربه کسب می‌کنم» و او بلافاصله جواب می‌داد: «به قیمت له‌کردن زندگی آدم‌ها؟».

این روزها در بزنگاه‌های زندگی حتی اگر هیولای درونم خفته باشد، او را بیدار می‌کنم و از او می‌‌خواهم سؤال تکراری‌اش را تکرار کند. نمی‌دانم! شاید همین صدای هیولا باعت شد که من تصمیم بگیرم پای دیزاین بایستم و ساختمان زندگی‌ام را روی خاک آن بنا کنم.