بایگانی برچسب برای: فرهنگ

چطور می‌توانیم از شور و شوق‌مان کسب درآمد کنیم؟

حدود دو هفتۀ پیش به دعوت راهکارگاه به‌همراه «تارا بختیار» و «علیرضا عربی» دربارۀ شور و شوق و ارتباط آن با کار کردن صحبت کردیم. برای من تجربۀ بسیار ارزشمندی بود و با دیدگاه‌های جالبی آشنا شدم و امیدوارم برای مخاطبان هم مفید بوده باشد.

این گفتگو سه پنل داشت که در بستر تلگرام به‌صورت صوتی برگزار شد و هر یک از ما سه نفر تلاش کردیم به سؤالات میزبان پاسخ دهیم:

۱- پنل اول: چطور بفهمیم برای چه چیزی شور و شوق داریم؟

۲- پنل دوم: آیا باید شور و شوق خود را دنبال کنیم؟

۳- پنل سوم: کسب‌وکارها برای شور و شوق کارکنان باید چه کنند؟

آنچه در ادامه می‌خوانید، پاسخ‌های من به سؤال‌هایی است برای نزدیک شدن به مفهوم شور و شوق و ارتباط آن با کار کردن؛ اینکه اساساً‌ شور و شوق چیست و آیا برای پیشرفت در کار به آن نیاز داریم یا باید آن را کنار بگذاریم و به فکر پول‌در‌آوردن باشیم؟


پنل اول: چطور بفهمیم برای چه چیزی شور و شوق داریم؟


۱- تعریف شما از شور و شوق چیست؟

برای من شور و شوق داشتن یا «پَشِنِت بودن»[۱] در برابر «بی‌تفاوت‌بودن»[۲] قرار می‌گیرد. به زعم «رولو مِی»[۳]، بی‌احساسی حالتی است که فضای ناامیدی، بیهودگی و پوچی سراغمان می‌آید. ما در این حالت احساس می‌کنیم که نمی‌توانیم تفاوتی ایجاد کنیم و یا روی چیزی یا کسی تأثیر بگذاریم.

این بی‌تفاوتی به‌مرورزمان منجر به بی‌اعتنایی شده و  شیفتگی ما را نسبت به چیزها کم می‌کند. جالب اینکه این بی‌تفاوتی و بی‌اعتنایی به نوعی مکانیزم دفاعی تبدیل می‌شود که اجازه می‌دهد با دلهره‌ها و دل‌شوره‌هایی که به سراغ‌مان می‌آیند، مقابله کنیم. به‌عبارتی، بی‌تفاوتی واکنش ما نسبت به بی‌اشتیاقی است.

فرض کنید «بتمن»[۴]  هر روز از خواب بیدار شود، صبحانه بخورد، سوار ماشین غول‌پیکر و جذابش شود، به اتاق کارش در طبقۀ بیستم ساختمان برود، کارتابل‌اش را باز ‌کند، چندتا ایمیل جواب دهد، اینستاگرام را بالا و پایین کند و سر ساعت ۵ به خانه‌اش برگردد و به فکر نجات شهر و مردمانش نباشد. این می‌شود بی‌تفاوتی و مشغول‌بودن به روزمرگی‌ها.

از طرفی پشن یا شور و شوق، احساسی است که ما شیفتۀ چیزی یا کسی می‌شویم و این شیفتگی با خودش هیجان‌ها را به‌همراه دارد. مثلاً «رِمی»[۵] موش سرآشپزِ انیمیشن «رتتوییل»[۶] که شیفتۀ آشپزی، طعم‌ها، ترکیب‌کردن‌ها، بو کردن و مزه‌مزه‌کردنِ غذاست. او به غذا و کیفیت آن اهمیت می‌دهد و خانواده و دوستانش را از پرسه زدن در سطل آشغال‌ها، به تجربه کردنِ غذاهای باکیفیت دعوت می‌کند. این می‌شود شور و شوق و اهمیت‌دادن؛ ما با اهمیت دادن به چیزی، شور و شوق خودمان را نسبت به آن چیز ابراز می‌کنیم.

۲- شور و شوق پیدا کردنی‌ است یا ساختنی؟

به نظرم ساختی است و شاید این‌طور بگویم: «خلق کردنی» است. وقتی ما می‌سازیم[۷]، اجزایی را کنار هم قرار می‌دهیم و چیزی را می‌سازیم، اما وقتی خلق[۸] می‌کنیم، چیزی را به‌وجود می‌آوریم[۹]؛ این یعنی ما با چیزی از جنس کشف مواجه هستیم.

به نظرم خطرناک‌ترین جمله این است که: «برید دنبال عشق و علاقه‌تون»[۱۰]. خیلی‌ها این توصیه را به ما می‌کنند، اما نمی‌گویند چه‌جوری؟ کجا عشق و علاقه‌مان را پیدا کنیم؟ کِی برویم دنبالش؟ از کجا شروع کنیم؟

چقدر ما آزمون‌های پیدا کردنِ شغل و شخصیت‌شناسی داریم که هیچ کمکی به ما نمی‌کنند و نمی‌توانند مسیری برای کشف کردن شور و شوق‌، پیشِ رویمان بگذارند. اینکه من بدانم می‌توانم وکیل، فرمانده یا رهبر شوم، نمی‌تواند نشان‌دهندۀ این باشد که آیا واقعاً شور و شوق من در این وضعیت‌ها تعریف می‌شود یا خیر.

پشن و شور و شوق، نیازمند «توجه کردن» و «توسعه دادن» است. متأسفانه چیزی که کمتر به ما می‌گویند این است:

«شور و شوق ما نسبت به چیزی، بعد از شروع کردن، امتحان کردن و کشف کردن آن چیز به دست می‌آید».

ما تا درگیر چیزی نشویم، نمی‌توانیم بفهمیم که آیا علاقه‌ای به آن چیز داریم یا نه. ما باید امتحان کنیم، کشف کنیم و توسعه دهیم. در یک کلام، اگر می‌خواهید به چیزی علاقمند شوید، خودتان را با آن درگیر کنید و ببینید آیا آن را دوست دارید یا نه. اگر می‌خواهید ببینید که قهوۀ اسپرسو دوست دارید یا تُرک، تنها یک راه دارید: به کافه بروید و از هر دو قهوه امتحان کنید.

پیشنهاد می‌کنم اگر می‌خواهید شروع، امتحان و کشف کنید، دیزاین[۱۱] و تفکر دیزاین[۱۲] را وارد زندگی‌تان کنید. دیزاینر بودن در زندگی یعنی اینکه:

– بپذیریم که زندگی مسیر است و نه تعدادی اهداف مشخص که فرهنگ و جامعه به ما تحمیل می‌کند که باید به آن‌ها برسیم و موفق شویم. مسیر بودنِ زندگی یعنی رشد مداوم و تغییر مداوم.

– بپذیریم که برای پرسش‌ها و مسئله‌های موجود، تنها یک جواب وجود ندارد. همین شیوۀ زندگی فعلی‌مان را درنظر بگیریم. این شیوه، تنها یک شیوۀ زیستِ ماست و می‌توانیم به جستجو، کشف و ساختن شیوه‌های جدیدی از زندگی برویم. 

– منتظر نمانیم تا شور و شوق به‌سراغ‌مان بیاید. دیزاین به ما کمک می‌کند که از پشت میز بلند شویم، امتحان کنیم و مسیر دلخواه‌مان را در زندگی خلق کنیم. دیزاین و تفکر دیزاین به ما کمک می‌کند تا زندگی را با شروع کردن و ساختن‌های مداوم، دیزاین کنیم.

۳- چطور مطمئن شویم شور و شوق درستی را دنبال می‌کنیم؟

من دوست دارم اینجا به جای «درست» و «غلط» بودنِ شور و شوق، به «مفید» و «غیرمفید» بودنِ آن اشاره کنم.

شما نمی‌توانی از من بپرسی: «محمد. اینکه تو رفتی سمت قهوه درسته یا نه؟». شما می‌توانی بپرسی: «آیا رفتنِ تو سمت قهوه برایت مفید بوده؟ دستاوردی داشته‌ای؟». چون شما از زندگی من خبر نداری و نمی‌توانی درست‌بودن یا غلط‌بودن انتخاب‌های من  را با متر و معیارهای بیرونی بسنجی.  

حال برگردیم به سؤال شما که چطور مطمئن شویم شور و شوق درستی (مفیدی) را دنبال کرده‌ایم؟ به نظرم دو تا مفهوم در اینجا می‌تواند برای ما روشنگر باشد. یکی از این مفاهیم «بیرونی» است و دیگری «درونی»:

۱- ارزش‌آفرینی (معیار بیرونی):

اینکه آیا کارهایی که من در راستای شور و شوقم انجام می‌دهم، کیفیت زندگی آدم‌ها را بهتر می‌کند؟ و آیا این بهتر کردن کیفیت زندگی دیگران برای من دستاورد مالی هم دارد؟

کسی که صرفاً در خانه‌اش نقاشی می‌کشد و اثرش را به فروش نمی‌گذارد، برای عشق و علاقۀ خودش کار می‌کند و البته ایرادی هم ندارد. اما چون بحث ما پیوند بین شور و شوق و کار کردن است، لازم است این معیار ارزش‌آفرینی و کسب درآمد را مدنظر قرار دهیم. کسی که عاشق نقاشی است و از آن درآمد هم دارد، می‌توان گفت در مسیر مفید بودنِ شور و شوقش گام برمی‌دارد.

این معیار ارزش‌آفرینی و اثر گذاشتن روی کیفیت زندگی دیگران برای این است که «کار نکنیم برای کار». چون همان‌طور که اشاره کردم، بعد از مدتی به بی‌انگیزگی و بی‌تفاوتی می‌رسیم و در دامِ کارهای تکراری و روزمره میفتیم. ما اگر تأثیر کاری که انجام می‌دهیم را نبینیم، احساس می‌کنیم که نمی‌توانیم تفاوتی در زندگی خود و دیگران ایجاد کنیم.  برویم سراغ معیار دوم.

۲- تجربۀ غرقگی (معیار درونی):

وقتی بچه بودم، یادم می‌آید برادرم ساعت‌ها پشت ساز می‌نشست و فراموش می‌کرد که  باید غذا بخورد. صبح از خواب بیدار می‌شد، پشت ساز می‌رفت و گاهی اوقات فقط شام می‌خورد.

تجربۀ غرقگی[۱۳]تجربه‌ای است که وقتی کاری انجام می‌دهیم، متوجه گذر زمان نمی‌شویم. به‌عبارتی، از حالت خودآگاه فاصله می‌گیریم و غرق یک تجربۀ عمیق می‌شویم.

مثلاً برای خودم این لحظات در هنگام خوردن قهوه  فراهم می‌شود. یا لحظه‌هایی که در حال کار بر روی محتوا و ارائۀ چیز  جدیدی هستم. یکی ممکن است موقع تصویرسازی این لحظه‌ها سراغش بیاید، یکی دیگر موقع دیزاین یک ساختمان.


پنل دوم: آیا باید شور و شوق خود را دنبال کنیم؟


۱- شور و شوق عامل پیشرفت است یا مانع آن؟

اگه این سؤال را ۲۷۰ سال پیش از من می‌پرسیدید می‌گفتم مانع پیشرفت. چون شیوۀ کار و اقتصاد صنعتیِ ناشی از انقلاب صنعتی، استقبالی از شور و شوق شما نمی‌کرد و فقط به کارایی نگاه می‌کرد و تنها هنر شما این بود که سربه‌راه باشید و از دستور‌العمل‌ها پیروی کنید. همه چیز از قبل تعریف شده بود و کافی بود سرِ ساعت در کارخانه حاضر شوید.

اما در‌حال‌حاضر می‌توانم بگویم شور و شوق می‌تواند (و باید) عامل پیشرفت باشد. ما در پارادایم‌های جدیدی حضور داریم که یکی از آن‌ها تحول دیجیتال است و  بسیاری از تحلیل‌ها و تصمیم‌ها به‌مدد هوش مصنوعی و الگوریتم‌ها در حال انجام است. دستیار الکسا یا گوگل امروز می‌تواند حتی بهتر از یک منشی، برای شما برنامه‌ریزی کند و حتی در مواقعی به‌جای شما تصمیم بگیرد.

تحول دیجیتال و فناوری‌های نوین مثل اینترنت، اینترنت اشیاء، هوش مصنوعی، بلاکچین و غیره به ما یادآوری می‌کند که لازم است کارهایی فراتر از فرایندهای مبتنی بر عصر اقتصاد صنعتی انجام دهیم؛ کارهایی مثل ارتباط برقرار کردن بین آدم‌ها. البته منظورم ارتباط انسانی است که مبتنی بر داستان، قصه‌پردازی و روایت است.  

پرداختن به شور و شوق به ما این فرصت را می‌دهد که چیزهای تازه‌ای وارد زندگی و بازار کنیم که بیشتر از جنس معنا، داستان، بازی، هنر، جالب‌توجه‌بودن، همان‌همیشگی‌نبودن و دیزاین هستند. شور و شوق به ما فرصت و فضا می‌دهد که کارهای جدیدی بکنیم، بین آدم‌ها ارتباط برقرار کنیم، کاری بکنیم که آدم‌ها انتظار بکشند تا ما کارِ بعدی خود را منتشر کنیم. شما ببینید، خیلی از آدم‌ها لحظه‌شماری می‌کنند تا اپیسود جدید پادکست چنل‌بی منتشر شود و در شبکه‌های اجتماعی عاجزانه از علی بندری درخواست می‌کنن که «آقا پس کِی اپیسود جدید میدی؟»؛ این یعنی کارِ جدید کردن.

شور و شوق به ما کمک می‌کند داستان‌هایی خلق کنیم که ارزش صحبت‌کردن و شنیده‌شدن داشته باشند.

۲- چقدر باید به آن اهمیت دهیم؟

باید تا اندازه‌ای به آن اهمیت بدهیم که احساس کنیم انسانیم. انسان‌بودن هم یعنی اهمیت‌دادن به چیزهایی که برای ما (تجربۀ غرقگی؛ معیار درونی) و دیگری (ارزش‌آفرینی؛ معیار بیرونی) واجد معنا هستند.

۳- برای موفقیت به شور و شوق نیاز داریم؟

اگر بخواهم موفق‌بودن را به عامل ارزش‌آفرینی ربط دهم (یعنی اینکه کارهایی بکنیم که کیفیت زندگی آدم‌ها بهتر بشود و دیگران حاضر باشند برای این بهترشدن به ما پول بدهند)، می‌توانم بگویم ما هم‌زمان باید هم به شور و شوق خودمان توجه کنیم و هم تلاش کنیم که از این شور و شوق پول دربیاوریم. این یعنی همراستا شدنِ شور و شوق با نیازهای بازار.

من اگر تا آخر عمرم شیفتۀ قهوه باشم و نتوانم از این علاقه‌ام پول در بیاورم، شور و شوقم رو هدر داده‌ام و نتوانسته‌ام برای آن کاری بکنم. اما باید ببینیم در چه بخش‌هایی بین علایق من با نیازهای بازار هم‌پوشانی دارد و تلاش کنم روی این هم‌پوشانی کار کنم.

مثلاً علی بندری در پادکست چنل‌بی کشف کرده که داستان‌گویِ خوبی است. احتمالاً جستجو کرده و متوجه شده که آدم‌ها از روایت‌شنیدن و قصه‌شنیدن لذت می‌برند و ساعت‌ها، روزها و ماه‌ها به سارزوکار این علاقه فکر کرده و آن را به نیاز آدم‌ها وصل کرده و رسیده است به پادکست چنل‌بی.  


پنل سوم: کسب‌وکارها برای شور و شوق کارکنان باید چه کنند؟


۱- آیا کسب‌وکارها باید مشوق شور و شوق افراد باشند؟

اگر می‌خواهیم آدم‌ها در طول فعالیت‌شان در سازمان انگیزۀ کار کردن داشته باشند، بهتر است که فضایی برای پروبال‌دادن به شور و شوق آن‌ها در نظر بگیریم.

راهکاری که به ذهن من می‌رسد این است که در کنار فعالیت‌ها[۱۴] وظایف[۱۵] سازمان اجازه دهیم افراد «پروژه‌هایی هدایت‌شده» را که در راستای توانمندی‌ها و شور و شوق‌شان است به‌پیش ببرند. اتفاقاً از دلِ همین پروژه‌های کوچک ممکن است ایده‌هایی برای کسب‌وکار پیدا بشوند. و مهم‌تر اینکه وقتی به شور و شوق آدم‌ها بها می‌دهیم، آن‌ها حس نمی‌کنند  که چرخ‌دنده‌ای در ماشین کسب‌وکار ما هستند و احساس مفیدبودن  و تأثیرگذاربودن می‌کنند.

۲- آیا باید تغییری در محیط کاری ایجاد کنند؟

تغییری که به نظرم می‌تواند به‌لحاظ ساختای و به‌مرورزمان اتفاق بیفتد این است که در کنار عملیات[۱۶] سازمانی، پروژه‌هایی[۱۷] را تعریف کنیم که هم به سازمان کمک کند و هم از یکنواختیِ عملیاتِ تکراری بکاهد. پروژه زمان‌مند است، دستاورد مشخص دارد و می‌تواند به‌سرعت بهبود یابد. این پروژه‌ها هم به پیشبرد اهداف سازمان کمک می‌کنند و هم این فرصت را فراهم می‌کنند که افراد تأثیرات ملموسِ حضورشان را ببینند.

مثلاً کسی که از صبح تا شب در کافه پای دستگاه اسپرسو می‌ایستد و برای مهمانان کافه قهوه سرو می‌کند، مشغول عملیات سازمانی است. ما می‌توانیم پروژۀ کنترل کیفی کافه‌ای را به این فرد بسپاریم؛ اینکه به کافه‌ای سر بزند و دستگاه اسپرسو آن را کالیبر کند. این یعنی تعریف پروژه‌ای در کنار عملیات سازمانی.

۳- چطور افراد با سطح شور و شوق مختلف را مدیریت کنیم؟

به نظرم چند تا کار می‌توان انجام داد:

۱- شناخت افراد و ویژگی‌ها آن‌ها:

اینکه این آدم چه ویژگی‌های شخصیتی و مهارتی دارد و چگونه می‌تواند به کسب‌وکار من کمک کند؟ اگر از فردا این فرد وارد سازمان من شود، کجای تیم می‌تواند قرار بگیرد و سینرژی ایجاد کند؟

۲- دیزاین الگوی ارتباطی بین افراد:

اینکه بتوانیم به‌مرورزمان به به مدل پایداری در رابطه با ارتباط بین افراد برسیم که در چه حوزه‌هایی می‌توانند کنار هم باشند و شور و شوق‌شان کنار یکدیگر به خروجی‌های بهتری منجر می‌شود.

۳- بدانیم که از هر کسی چه چیزی می‌خواهیم:

فرض کنید من و تارا[۱۸]  عاشق قهوه هستیم و قرار است در یک تیم کنار هم باشیم. از طرفی بلد هستیم با آدم‌ها خوب حرف بزنیم و ارتباط برقرار کنیم. تارا عاشق بازاریابی است و من عاشق دعوت آدم‌ها به قهوه خوردن. خب شاید ما بتوانیم در تیم فروش یک برشته‌کاری قهوه کنار هم باشیم و به آدم‌ها قهوه بفروشیم. این مهارت و ذکاوت مدیر من و تارا است که می‌تواند ما را کنار هم قرار دهد و برای ما پروژه و فعالیت تعریف کند.  

۴- «سازگاری»، «تغییر ساختاری»، «کنار گذاشتن» را امتحان کنیم:

۱- سازگاری:

اینکه مدیر من و تارا به ما این فرصت را بدهد که کمی کنار هم کار کنیم و ببینیم آیا می‌توانیم به خروجی‌های موردانتظار برسیم یا خیر. گاهی اوقات الگوهای سازگاری در حین فعالیت مشخص می‌شود و می‌توانند به‌مرورزمان بهبود یابند.

۲- تغییر ساختاری:

شاید لازم باشد در کنار سازگاری،  سازوکارهایی را تعریف کنیم  که بتوانیم سینرژی را به بالاترین و اصطکاک را به کمترین حالت ممکن برسانیم. به‌طورمثال می‌توانیم مدل یا فرایندی را تعریف کنیم که برطبق آن، به دیزاین محصول بپردازیم.  

۳- کنار گذاشتن:

و در نهایت اینکه ممکن است من و تارا نتوانیم کنار یکدیگر کار کنیم و خب بهترین تصمیم در این حالت، کنار گذاشتن وضعیت فعلی و امتحان کردن شیوه‌های جدید، به نفع استراتژی‌ها و اهداف کسب‌وکار است.


این گفتگو پس از یک ساعت و نیم به پایان رسید و به‌شخصه برای من پر از دستاورد بود. اگر تا اینجا همراه من بودید، امیدوارم توانسته باشم کمی دربارۀ شور و شوق و ارتباط آن با کار کردن برای شما صحبت کرده باشم. خوشحال می‌شوم اگر تجربه و یا نظری دارید، حتماً با من درمیان بگذارید.


[۱] Passionate

[۲] Apethetic

[۳] Rollo May

[۴] Batman

[۵] Remy

[۶] Ratatouille

[۷] Make

[۸] Create

[۹] Bring into Existence

[۱۰] Just Follow Your Passion

[۱۱] Design

[۱۲] Design Thinking

[۱۳] Flow

[۱۴] Activities

[۱۵] Tasks

[۱۶] Operations

[۱۷] Projects

[۱۸]تارا بختیار یکی از اعضای پنل این گفتگوست.

از دیزاین تا فراموشی

دیزاین اگر به‌درستی فهم نشود، می‌تواند باعث فراموشی کسب‌وکارها و برندها در ذهن مخاطبان‌شان شود. دیزاین قرار است زندگی ما را بهتر کند، نه اینکه دستاویزی باشد برای کارهایی که ما دوست داریم برچسب دیزاین را روی آن‌ها بچسبانیم.

| چگونه دیزاین زندگی را بهتر می‌کند؟ |

کافه‌ها از آن جنس کسب‌وکارهایی هستند که مستقیم به زیست روزمرۀ آدم‌ها گره می‌خورند. فرق است بین کافه با خشک‌شویی که لباست را تحویل می‌دهی، قبض می‌گیری و چند روز بعد تحویلش می‌گیری؛ نه مراوده‌ای در کار است، نه خاطره‌ای که از فضا در ذهن نقش بندد.

آدم‌ها دل می‌بندند به کافه‌ها، به خاطره‌ها، به روایت‌هایی که لابه‌لای زندگی پرمشقت‌شان از دل کافه‌ها بیرون می‌کشند تا بتوانند به زندگی ادامه دهند. جایی می‌خواندم که می‌گفت تو می‌توانی قهوه را در خانه‌ات بخوری، اما کافه می‌روی که آدم‌ها را ببینی، زندگی را تماشا کنی. این تعبیر خوبی است، دوستش دارم، اما کافی نیست.

گاهی پیش آمده که حوصلۀ خودم را هم نداشته‌ام چه برسد به آدم‌ها، اما بساطم را زده‌ام زیر بغلم تا خودم را به کافه‌ای در مرکز شهر برسانم تا فلان قهوۀ اسپشیالتی را از دست بهمان باریستایِ کاردرست بخورم تا زندگی برایم قابل‌تحمل‌تر شود.

چندی پیش کافه‌ای زنجیره‌ای و معروف در شهر تهران دست به تغییراتی زد تا مهمانانش را با تجربه‌ای جدید مواجه کند، اما این مواجهه به‌نحوی بود که صدای مهمانان را درآورد. اولین تغییر، منوی کافه و قیمت‌ها بود. برای نمونه شما می‌توانید برای قهوه‌های بدون شیر (مثلاً اسپرسو و امریکانو)، بازه‌ای بین ۳۷ تا ۴۲ هزار تومان را انتخاب کنید؛ یعنی اسپرسو ۳۷ هزار تومان و امریکانو  ۴۲ هزار تومان. اگر کاپوچینو بخواهید باید ۴۷ هزار تومان بپردازید.

همین قیمت‌ها تا چندی پیش ۲۵ هزار تومان برای اسپرسو و ۳۲ هزار تومان برای کاپوچینو بود. همین تغییر قیمت به‌همراه تغییرات ظاهری در نحوۀ‌سِرو قهوه، کیک و غذا نیز باعث شد که مشتریان ناراضی شوند. جالب اینجا بود که این کافه به بهانۀ خلق تجربه‌ای جدید مبتنی بر دیزاین، مدتی در شبکه‌های اجتماعی دم از این تغییر می‌زد که می‌خواهیم اتفاق‌های هیجان‌انگیزی را رقم بزنیم.

وقتی کافه‌ای به بهانۀ استراتژی رشد لباس دیزاین بر تن می‌کند و  به مهمانان همیشگی‌اش پشت می‌کند و آن‌ها را دمِ دَر می‌گذارد، یادش می‌رود که دوران فراموشیِ همراهان (بخوانید مشتری) دیرزمانی است به پایان رسیده و باز نادیده می‌گیرد که امروزه روایت دها‌ن‌به‌دهان آدم‌ها پُر زورتر و سیال‌تر از تصمیمات یک‌طرفۀ آن‌ها در اتاق‌های شیشه‌ایِ دربسته است.

امروزه کسب‌وکارهای موفق تمام زورشان را می‌زنند که با مشتریان‌شان به هر ضرب‌وزور و ترفندی، دیالوگ برقرار کنند تا به او بفهمانند که تو برای ما مهم هستی. آن‌ها خوب می‌دانند که تنش‌ها و تغییرات سنگین بدون مشارکت‌دادن مشتری و هم‌آفرینی با او، نتیجه‌اش جز رهسپار شدن مشتری به سمت دیگری نیست.  

اگر قرار است دیزاین و تفکر دیزاین به ما کمک کند که در دنیای مملو از رقابت و تغییرات سریع، راه‌حل‌های کارآمد را وارد فضای کسب‌وکار کنیم، لازم است اصول اولیۀ دیزاین را بدانیم و تلاش کنیم مبتنی بر فرایند حل‌مسئلۀ دیزاین، راهکارهایی اثربخش خلق کنیم.

دنیای کسب‌وکار امروز این را خوب یاد گرفته که بر روی هر تغییر یک‌طرفه و لحظه‌ای، برچسب دیزاین و تجربۀ متفاوت نچسباند؛ دیزاین اولین قدمش همدلی است و همدلی یعنی اینکه:

خودت را جای مشتری بگذار.

برای یادگیری دیزاین کلاس نروید، دست‌به‌کار شوید

برای اینکه زندگی را دیزاین کنیم و مانند دیزاینرها زندگی کنیم، لازم نیست کلاس برویم. نظریه‌ها تا یک جایی به درد ما می‌خورند. آموخته‌ها تا حدی می‌توانند ذهن ما را روشن کنند، اما برای دیدن نتیجه باید از پشت میز بلند شد، آستین‌ها را بالا زد و پشت چرخ سفال‌گری نشست و با گِل وَر رفت. این کار باعث می‌شود که به ما کمک دیزاین، انگیزه و انگیزه‌داشتن را وارد زندگی‌مان کنیم.


ما دیزاین را حین عمل یاد می‌گیریم

«دانستن» با «توانستن» تفاوت دارد. قطعاً دانستن اینکه اسپرسو از قهوه و آب تشکیل شده خوب است، اما برای داشتن اسپرسویی خوشمزه لازم است که بلد باشیم آن را آماده کنیم. این آماده‌کردن مستلزم داشتن دانش و مهارتِ عصار‌ه‌گیری از قهوه است.

اما دیزاین در مراحل ابتدایی خود نیازمند هیچ دانشی نیست و فقط کافی است شروع کنید و خودمان را به فرایند بسپاریم؛ فرایندی که با همدلی از خودمان شروع شده و با خروجی‌های جذاب همراه است. در زندگی با دیزاین باید خودمان را پشت چرخ سفال‌گری فرض کنیم. پشت چرخ بنشینیم، گِل را لمس کنیم، خرابکاری کنیم و دوباره از اول، تا درنهایت بتوانیم کاسه‌ای زیبا بسازیم.   


نگران انگیزه نباشید

خیلی کم پیش می‌آید که ما پشت میز بنشینیم، برنامه‌ریزی کنیم، هدف‌ها را مشخص کنیم و از فردایش دست‌به‌کار شویم. شاید بتوانیم تا مرحلۀ برنامه‌ریزی و اهداف پیش برویم، اما  مهم‌ترین چیز این است که انگیزه داشته باشیم تا به سمت اهداف‌مان حرکت کنیم.

انگیزه[۱] از حرکت می‌آید؛‌ از اینکه ما برای رسیدن به مقصد، شوق و حال‌وحوصلۀ بستن باروبندیل و زدنِ به جاده را داشته باشیم. من خودم از آن دسته آدم‌هایی هستم که یک‌عالمه هدف روی دستم مانده، اما حسِ حرکت به سمت آن‌ها را ندارم.

اما چیزی که در این مدت بسیار کمکم کرده، «شروع‌کردن» است. چندوقتی است که متوجه شده‌ام باید دست‌به‌کار بزنم، تا ماهیِ لغزندۀ انگیزه در دستانم قرار بگیرد و تلاش کنم دودستی آن را بچسبم. یاد گرفته‌ام که با تمام قشنگ‌‌بودن هدف‌ها، باید شروع کنم. این شروع کردن کمکم می‌کند که انگیزۀ لازم را برای طی کردن ادامۀ مسیر را داشته باشم. من یاد گرفته‌ام که انگیزه بعد از عمل می‌آید.


چگونه شروع کنیم؟

همان‌طور که گفتم، لازم نیست کلاس دیزاین بروید تا بتوانید دیزاینر زندگی خود باشید. برای شروع پیشنهاد می‌کنم:

۱- باور کنید که همۀ ما دیزاینر هستیم.

۲- کمی با منش و روش دیزاین آشنا شوید؛ ببینید دیزاین چقدر می‌تواند جذاب باشد و زندگی ما را شگفت‌انگیز کند.

۳- یک «دفترچه» یا «فایل وُرد» به دیزاین زندگی خود اختصاص دهید.

پیشنهاد من این است که دفترچه‌ای جذاب برای این کار کنار بگذارید. با این کار، دفترچه جلوی چشم شماست یا می‌تواند در کیف‌تان باشد  که هر کجا خواستید در آن چیزهایی بنویسید. خاصیت شی‌‌ء‌بودگی دفترچه (دربرابر فایل کامپیوتری) به ما کمک می‌کند که ارتباط با ما دیزاین نزدیک‌تر باشد و هر لحظه کنار دستمان باشد.

۴- تا همین جا عالی است. همین که دفترچه یا فایل ورد را آماده کرده‌اید، یعنی شروع کرده‌اید. به‌زودی به این دفترچه بازمی‌گردیم تا کم‌کم آمادۀ حرکت شویم و مسیر زندگی خود را دیزان کنیم.


اینجا می‌خواهم از سقراط کمک بگیرم که «زندگی دیزاین نشده،‌ ارزش زیستن ندارد.»



[۱] Motivation

دیزاین به ما یادآوری می‌کند که انسانیم

سرشت دیزاین به گونه‌ای است که ما را درگیر کنش‌ها، رفتارهای و مدل‌های ذهنی‌ای می‌کند که ربط مستقیمی با انسان بودن و نیازهای انسانی ما دارند. اگر دیزاین را باور کنیم و آن را در زندگی روزمرۀ خود پیاده کنیم، به دستاوردها و بینش‌هایی می‌رسیم که نه تنها از بار مشکلات‌مان کم می‌شود، بلکه لحظاتی نصیب‌مان می‌شود که احساس می‌کنیم انسانیم و می‌توانیم تأثیرگذار و الهام‌بخش باشیم.

آنچه در ادامه می‌خوانید، فهرستی است از کیفیت و سرشت دیزاین و تأثیر آن بر زندگی و وجه انسان‌بودن‌مان. دوست دارم مدام این فهرست را به‌روز کنم و چیزهای جدیدی را با شما به اشتراک بگذارم.  


دیزاین:

۱- نیاز ما به آفریدن و خلق کردن را برطرف می‌کند.

۲- به ما یاد می‌دهد که همدلی کنیم. چه با خود و چه دیگری.

۳- ما را دعوت به شناخت دنیای ناشناخته‌ها و کمتردیده‌شده‌ها می‌کند و حس کنجکاوی‌مان را سیراب می‌کند و اجازه نمی‌دهد یکجانشین باشیم و بگندیم.

۴- در لابه‌لای روزمرگی‌ها دست ما را می‌گیرد و به چیزهای بزرگ‌تری وصل می‌کند؛ به بهبود مدامِ کیفیت زندگی خودمان و دیگران.

۵- به ما گوشزد می‌کند که ما نه کارمان هستیم و نه رزومه‌هایمان، بلکه ما با دستاوردها و تأثیراتی که روی اطرافیان‌مان گذاشته‌ایم تعریف می‌شویم.

۶- ما را وادار می‌کند دست به هنر بزنیم و لذت خلق کردن چیز جدیدی را تجربه کنیم.

۷- به ما فرصت می‌دهد که از لاک محافظه‌کاری بیرون بیاییم و دست به تغییر بزنیم.

۸- یادآوری می‌کند که دنیا نه فرصتی برای «هر چه بیشتر جمع کردن»، که فرصتی برای «هر چه بهتر کردن» است. ما با بهتر کردن‌ها احساسِ انسان بودن خواهیم داشت؛ بهتر کردن زندگی خودمان و دیگران.

۹-  ما را از ماشین غول‌پیکر ماشین سرمایه‌داری بیرون می‌کشد و اجازه می‌دهد احساس چرخ‌دنده بودن نکنیم و به هنرِ «ساختن» و «تفاوت ایجاد کردن» مشغول شویم.

۱۰- ما را از پشت میز بلند می‌کند و اجازه می‌دهد به‌جای پرسه‌‌زدن‌های بیهودۀ ذهن، دست‌به‌کار شویم.

۱۱- از ما می‌خواهد به جای درگیر شدن با «همینی که هست»، به استقبال «چه می‌شود اگر؟» برویم.

۱۲- تأکید می‌کند که زندگی مجموعه‌ای از هدف‌ها نیست، بلکه مسیری است از تغییر، بهتر شدن و پاسخ‌های جدید پیدا کردن برای مسائلی که هنوز حل نشده‌اند و روی دستمان مانده‌اند.

۱۳- حس کنجکاوی ما را زنده نگه می‌دارد و از ما می‌خواهد که برای حل کردن مشکلات، سؤال‌های خوب بپرسیم تا به جواب‌های مناسب برسیم.

۱۴- چهارچوبی در اختیارمان قرار می‌دهد که بتوانیم وضع موجود و باورهای غلط را به چالش بکشیم، آن‌ها را اصلاح کنیم و کیفیت زندگی‌مان را بهبود دهیم.

۱۵- فضایی برای‌مان می‌سازد تا صرفاً «کارکرد» را مدنظر قرار ندهیم، بلکه به «احساسات»،‌ «هیجانات»، «علایق» و «آرزو»‌های خودمان نیز توجه داشته باشیم.

۱۶- دست‌مان را می‌گیرد تا از پستوی نم‌زدۀ ذهن‌مان بیرون بیاییم و به چیزهایی فکر کنیم که هنوز وجود ندارند و می‌توانند با دستان ما ساخته شوند و زندگی خودمان و دیگران را بهتر کنند.

۱۷- از ما می‌خواهد که خودمان را با هیچ کس جز خودمان مقایسه نکنیم، زیرا ما منحصربه‌فردیم و می‌توانیم کارهایی بکنیم که تابه‌حال به ذهن هیچ‌کسی خطور نکرده است.

۱۸- از ما دعوت می‌کند که از خانه و کار بیرون بزنیم و در فضای امید زیست کنیم؛ فضایی که مختص به خودمان است و قلمرویی است برای تجربۀ انسان‌‌ بودن و هنرمند بودن.

۱۹- ما را در فرایندِ خلق کردن هل می‌دهد تا به لحظه‌های بینش و «یافتم! یافتم!» برسیم و لبخندی از ته دل بزنیم.

۲۰- به ما گوشزد می‌کند که نمی‌توان جهان را در به مجموعه‌ای «فرایندهای مشخص»، «دقیق» و «قابل شناسایی» تقلیل داد، بلکه جهان بیش از آنکه فکر می‌کنیم، خلاق، شکل‌نیافته، موم‌شکل و پر از واقعیت‌های گریزان است که می‌توانیم با عینک دیزاین به نظارۀ آن‌ها بنشینیم.


اصول دیزاین برای بهبود کیفیت زندگی (قسمت اول)

بدترین اتفاقی که می‌تواند بر سر پدیده‌ای بیفتد این است که از کارکرد اصلی خود جدا شده و به مقوله‌ای تزئینی و بی‌خاصیت بدل گردد. دم‌دستی‌ترین چیزی که الان به ذهنم می‌رسد، خنزر پنزرهای بوفه‌ها یا ویترین‌های خانه‌هاست. بشقاب و قاشق‌ و چنگالی که از زندگی روزمرۀ ما جدا شده و به اشیائی تماشایی تقلیل داده شده‌اند.

همین بلا بر سر دیزاین هم آمده؛‌ ما دیزاین را قاب کرده‌ و به دیوار آویخته‌ایم و البته هرازگاهی به آن نگاه می‌کنیم و دستمالی بر سر و رویش می‌کشیم. بله ما برای دیزاین ارزش قائلیم، اما ارزشی تزئینی و بدون کارکرد که به‌هیچ‌وجه وارد جریان زندگی روزمرۀ ما نشده است.


دیزاین برای حل مشکلات اساسی است

دیزاین اگر به درد زندگی روزمره نخورد و در گالری‌ها، اشیای تزئینی، فشن، اتومبیل و‌ معماری‌های فاخر جا خوش کند، روزبه‌روز انحصارطلبانه‌تر می‌شود و روزبه‌روز از ما دورتر. نتیجۀ رویکرد این است که ما در خانه‌هایی زندگی می‌کنیم که بیشتر مهندسان (بسازبفروش‌ها!) آن را ساخته‌اند، تا دیزاینرها آن را دیزاین کرده باشند؛ خانه‌هایی تقلیل‌داده‌شده به کارکردهای اولیه، بدون هیچ حسی از آرامش یا احساس بودن در جایی منحصربه‌فرد.

نمی‌خواهم غر بزنم و وادی نوستالژی بیفتم، اما می‌خواهم بگویم: «دیزاین دست‌کم گرفته شده است». می‌خوام بگویم که دیزاین فقط در ناخن نیست و می‌تواند در حل مشکلات اساسی و بزنگاه‌ها دست ما را بگیرد و نجات‌مان دهد. دیزاین می‌تواند در ساختن مسیر شغلی، انجام پروژه‌های سازمانی و فکری، نگاه دوباره به پدیده‌ها و به‌طورکلی ساختن زندگی در کنارمان باشد. اما قبل از هر چیزی، آشنایی با اصول دیزاین بسیار مهم است.


دیزاین چگونه مداخله می‌کند؟

اصول دیزاین شامل دو بخش است: «منش» و «روش». دیزاین از مسیر «منش» و «روش» وارد جریان زندگی روزمره می‌شود تا کیفیت زندگی‌مان را بهبود بخشد. اشتباه است اگر انتظار داشته باشیم که روش را بگیریم و منش را رها کنیم. نمی‌توانیم بدون فهم و درکِ «چرایی‌‌ها» و «چیستی‌ها» به جان «چگونگی‌ها» بیفتیم و آن‌ها را تکه‌پاره کنیم. با فرمول و جزوه نمی‌توان به دیزاین نزدیک شد و با آن زندگی کرد. اساساً دیزاینرِ زندگی روزمره کسی است که همه‌چیز را از خلال عینک دیزاین می‌بیند و در هوای دیزاین نفس می کشد.

من در ادامه، پروندۀ «منش» از اصول دیزاین را برای شما باز می‌کنم و با اجازۀ شما، «روش» را به نوشتار دیگری موکول می‌کنم که حوصله‌تان سر نرود. اگر تا همین‌جا هم با من همراه بوده‌اید، کلاه از سر برمی‌دارم.


منش دیزاین

منش یا کاراکتر[۱] دیزاین مجموعه‌ای از باورها و طرز فکرها[۲] است. کارول دوئک در کتاب «طرز فکر» به دو نوع طرز فکر اشاره می‌کند:

۱- طرز فکر ایستا: یعنی پذیرفتن خود و «بودن». باور به اینکه ما ویژگی‌های تغییرناپذیری داریم.

۲- طرز فکر رشد: یعنی پذیرفتن خود و «شدن». باور به اینکه ما می‌توانیم تغییر کنیم.

مهم‌ترین چیز در منش دیزاین این است که به «طرز فکر رشد» باور داشته باشیم. دیزاین از ما می‌خواهد خود را بپذیریم، اما در وضعیتی ایستا باقی نمانیم و مدام باورهای خود و پدیده‌ها را به چالش بکشیم و به‌هیچ‌وجه آن‌ها را طبیعی، عادی و بدون تغییر در نظر نگیریم.

البته منش دیزاین صرفاً در باور به طرز فکر رشد خلاصه نمی‌شود. برای دیزاینر شدن و زندگی مبتنی بر دیزاین لازم است:


خلاقیت خودمان را باور کنیم

ما را گول زده‌اند که خلاقیت[۳] در اختیار و  انحصار هنرمندان است. ما همه خلاق هستیم. در نوشتۀ چراغ خلاقیت این نکته را طرح کردم که خیره شدن به سقف برای رسیدن به نتایج خلاقانه، آب در هاون کوبیدن است و حاصل سال‌ها کار سخت است. خلاقیت فرشته‌ای نیست که روزی بیاید و بر شانه‌هایمان بنشیند و از فردا نان‌مان در روغن باشد. خلاقیت هدیه‌ای است که ناخودآگاه‌مان به ما می‌دهد و کافی است ما در جریان زندگی شیرجه بزنیم.


دست به ساختن بزنیم

ما با ساختن[۴] و سر و شکل دادن به ذهنیات خود می‌توانیم آن‌ها را از حالت ذهنی و انتزاعی خارج کرده و آن‌ها را به صورت عینی و واقعی مشاهده کنیم. مثلاً اگر سال‌هاست که در خیالات خود رویای برنامه‌نویس شدن داریم، می‌توانیم سایت Codecademy را باز کنیم و چند خط کد بزنیم و ببینیم آیا از ساختن لذت می‌بریم یا نه. با نشستن و رویاپردازی، هیچ اتفاقی نمی‌افتد.


 هر چه زودتر شکست بخوریم

هر شکست، تجربه‌ای به ما هدیه می‌دهد. این تجربه از جنس تجربه‌ای که پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های ما دارند نیست. تجربۀ بزرگ‌ترها ناشی از انباشت رویدادهای تکرار پذیر است که به الگوها و بینش‌هایی برای توصیه و نصیحت تبدیل شده‌اند. تجربه‌ای که در شکست وجود دارد راهی است برای رسیدن هر چه زودتر به بینش. در دیزاین ما دوست داریم زودتر شکست بخوریم تا مسیر را بهبود دهیم. هر شکست با بینشی همراه است که ما را در رسیدن به نتیجۀ مطلوب نزدیک می‌کند. شکستِ زودهنگام به ما نشان می‌دهد که چیزی کار نمی‌کند و جواب نمی‌دهد و بهتر است به‌جای چسبیدن به ایده‌های اولیه، آن‌ها را رها کنیم تا از شکست‌های بزرگ‌تر در آینده جلوگیری کنیم.


همدلی کنیم

«اگه می‌خوای دخترا رو بفهمی، کفش پاشنه‌بلند بپوش و یه شیکم بِزا». این توصیه‌ای است که چند سال پیش از زبان یک دوست شنیدم و هیچ وقت یادم نمی‌رود که با لحنی همراه با خشم و غم بر سرم آوار کرد. به نظرم این بهترین مثال برای درک مفهوم همدلی[۵] است. اینکه ما سعی کنیم خودمان را در با تمامی شرایط، جای دیگری بگذاریم و سعی کنیم با عینک او به دنیا نگاه کنیم. مهم‌ترین چیز در منش دیزاین این است که با خودمان و دیگران همدلی کنیم.


ابهام را بپذیریم

اگر قرار بود «همان همیشگی» جواب بدهد، دیگر لازم نبود به‌‌سراغ دیزاین برویم. قطعیت و پیش‌بینی‌پذیری برای مسائل مهندسی است نه مسائل دیزاین. بله پیچی که شل شده را باید سفت کرد، اما وقتی هدفی را تعیین کرده‌ایم و انگیزه‌ای برای رسیدن به آن نداریم چه باید کرد؟ منش دیزاین از ما می‌خواهد که ابهام[۶] را فرصتی برای رسیدن به راه‌حل‌های غیرمنتظره و پیش‌بینی‌ناپذیر مدنظر قرار دهیم.


خوش‌بین باشیم

خوش‌بینی[۷] به زبان ساده یعنی اینکه باور داشته باشیم در آینده اتفاق‌های خوب بیشتر از اتفاق‌های بد خواهند بود. ما نمی‌توانیم همیشه شرایط را آن‌طور که می‌خواهیم رقم بزنیم، اما دیزاین به ما یادآوری می‌کند که به «امکان» و «شدن» باور داشته باشیم. برادران رایت اگر می‌خواستند صرفاً به داشته‌های خود تکیه کنند و زیرِ بار فشار نشدن‌ها بروند، احتمالاً  ما امروز در بهترین حالت، در حال بادبادک‌بازی بودیم،‌نه سوار بر هواپیما.   


تکرار کنیم

تکرار[۸]، تکرار، تکرار. می‌توانیم این سه کلمه را روی کاغذ بنویسیم و روی دیوار اتاق‌ یا شرکت‌مان بچسبانیم. تنها راه مبارزه با غول بدشکل و بدقوارۀ کمال‌گرایی این است که بسازیم، شکست بخوریم و دوباره تکرار کنیم تا به نتیجه برسیم. هیچ راه دیگری نداریم. این را منِ کمال‌گرایِ له‌شده به شما می‌گویم.

اگر می‌خواهید از مواهب دیزاین برخوردار شوید و کیفیت زندگی‌‌تان را بهبود دهید،‌ لازم نیست شاخ غول را بشکنید. کافی است اصول دیزاین را یاد بگیرید. تا اینجا به‌صورت مختصر با منش دیزاین آشنا شدید. در نوشتۀ بعدی سراغ روش دیزاین خواهیم رفت.



[۱] Character

[۲] Mindset

[۳] Creativity

[۴] Make

[۵] Empathy

[۶] Ambiguity

[۷] Optimism

[۸] Iterate

کشف زندگی روزمره با دیزاین

تا چه حد کارهایی که ما در طول زندگی خود انجام می‌دهیم، به انتخاب خودمان است؟ آیا ما صرفاً تحت‌تأثیر ساختارهای جامعه هستیم یا خودمان هم در تعیین سرنوشت‌مان دخیل هستیم؟ آیا به تعبیر «مارک گاردینر»، ما عروسک‌های فرهنگی‌ای هستیم که نقش‌های اجتماعی را منفعلانه درونی می‌کنیم؟ یا به تعبیر «میشل دوسرتو» هنر هم‌زیستی را بلدیم و می‌توانیم در برابر فشار از بالا، تاکتیک‌های خودمان را اعمال کنیم؟

این‌ها سؤال‌هایی است اساسی دربارۀ زندگی روزمره، دربارۀ هر یک از ما. زندگی روزمره که معادل Everyday Life است، عرصه‌ای است که مورد توجه بسیاری از متفکران و جامعه‌شناسان قرار گرفته که مجال پرداختن به آن‌ها در اینجا فراهم نیست، اما این سؤال بسیار کلیدی است که شناخت زندگی روزمره چه کمکی می‌تواند به تک‌تک ما کند؟ یا به عبارتی، ضرورت نزدیک شدن به مفهوم زندگی روزمره چیست؟


دیگ هفت‌جوشِ زندگی روزمره

در تعریفی ساده می‌توان گفت که زندگی روزمره دیگِ هفت‌جوشی است از اعمال،افکار و احساساتی که توسط فرد یا جامعه در زندگی روزانه در حال جوشیدن است. احتمالاً کشاورز عصر یکجانشینی، صبح زود از خواب بیدار می‌شده،‌ گاوها را به چَرا می‌برده و سپس سر زمین می‌رفته و در نهایت به کلبه‌اش بازمی‌گشته و می‌خوابیده. ما هم امروز از خواب بیدار می‌شویم، گوشی موبایل‌مان را چک می‌کنیم، صبحانه خورده یا نخوره به سر کار می‌رویم و در این لابه‌لا هم مدام به اینستاگرام سرک می‌کشیم و در نهایت به خانه برمی‌گردیم و شام و خواب و دوباره روز از نو.


آگاه نبودن به زندگی روزمره

ما چنان در دیگ زندگی روزمره در حال جوشیدن هستیم که به آن توجهی نداریم. احتمالاً برای‌تان پیش آمده که کاری را انجام داده‌اید،‌ اما زمانی که قصد داشتید دلیل آن را برای کسی توضیح دهید، ناتوان بوده‌اید. من اگر از شما بپرسم که چرا به روزانه مدام به اینستاگرام سر می‌زنید، ممکن است دلایلی بیاورید که صرفاً بخواهید من را قانع کنید و نتوانید علت مشخصی را برای آن جستجو کنید. یا اینکه چرا دوست دارید گربه نگه دارید. یا چرا باور دارید که زندگی پوچ و مسخره یا آکنده از معنا و هدف است.

نمی‌توان گفت که دلیل نگهداری گربه الزاماً برخواسته از شکست مدرنیسم در کنارهم‌قراردادن انسان‌هاست؛ ما از گربه‌ها مراقبت می‌کنیم که به تنهایی پشت‌پا بزنیم. از طرفی نمی‌توان گفت که دلیل آن،‌ پناه‌دادن به حیوانات آوارۀ کرۀ زمین است. شاید هر دو باشد و شاید هیچ‌کدام. منظورم این است که نمی‌توان مستقیم و سرراست گفت که نگهداری از گربه‌ها ناشی از فشار سیستم سرمایه‌داری یا تنهایی انسان مدرن است. اصلاً دنبال دلیل آن نیستم، اما دنبال این هستم که «تا جای ممکن» تلاش کنیم دلایل چیزهایی که وجود دارند و کارهایی که انجام می‌دهیم را کشف کنیم.


هر حرکتی در بطن زندگی روزمره آغاز می‌شود

به سؤال اولم برمی‌گردم که ضرورت نزدیک شدن به مفهوم زندگی روزمره چیست؟ کوتا‌ه‌ترین جواب این است که:

هر حرکتی از سمت جهان «آن‌گونه که هست» به سمت جهان «آن‌گونه که باید باشد» در بستر زندگی روزمره امکان‌پذیر خواهد بود؛ از دل همین روزمرگی‌ها، ملال‌ها، پوچی‌ها، سرگشتگی‌ها، بحران‌ها و بالا و پایین‌ها.

ما برای هر نوع تغییری نیازمند آن هستیم که اول از همه بدانیم در دیگ زندگی روزمره در حال جوشیدن هستیم و هر لحظه توسط عوامل مختلفی تحت‌تأثیر قرار می‌گیریم. چه این عوامل برخواسته از فرهنگ و جامعه باشند، چه ویژگی‌های رفتاری  ما که ناشی از خلق‌وخوی ما یا حتی تغییرات هورمونی بدن ماست. ما جدای از ملال‌ها، فشارها، سرگشتگی‌ها و نیروهای قدرت جامعه نیستیم و نمی‌توانیم در شرایط آزمایشگاهی این‌ها را از خودمان جدا کنیم و انتزاعی و زیر میکروسکوپ به مشاهدۀ خودمان بنشینیم. پس در یک کلام، شناخت ما از «خود»،‌ «دیگری»، «روابط‌مان»، «محیط اطراف»، «جامعه» و به‌طورکلی «جهان» در متن زندگی روزمره قابل‌حصول خواهد بود. ما باید آگاه شویم که در دیگ زندگی روزمره در حال جوشیدن هستیم.


دیزاین و کشف زندگی روزمره

«هانری لوفور» فیلسوف زندگی روزمره در جایی گفته:

«تخیلی که در هنر وجود دارد، می‌تواند به کشف لایه‌های پنهان زندگی روزمره کمک کند.»

می‌خواهم از او کمک بگیرم و بگویم:

«تخیلی که در دیزاین وجود دارد،‌ می‌تواند به کشف زندگی روزمره و کشف امکان‌ها کمک کند.»

قبلاً در مورد کارکرد دیزاین در زندگی نوشته‌ام که می‌تواند به ما در پیدا کردن مشکلات و حل کردن آن‌ها کمک کند. ما در زندگی روزمره با چالش‌ها و مسائلی روبه‌رو هستیم که ما را احاطه کرده‌اند و برای نزدیک شدن به آن‌ها، دیزاین می‌تواند نقش بسیار پررنگی داشته باشد. خاصیت مشکل‌یابی[۱] و راه‌حل‌یابیِ[۲] دیزاین به ما کمک می‌کند تا کمی عقب‌تر برویم و از زوایه‌ای دیگر به کولاژ زندگی خودمان نگاه کنیم؛ کلاژی که برآیند ما تا این لحظه است و ما را ما کرده است. این کولاژ تصاویری است از خاطرات، حوادث، تجربه‌ها شکست‌ها، امیدها، سرخوردگی‌ها، موفقیت‌ها و احساس‌هایی که مدام تجربه می‌کنیم و  هر جا می‌رویم با ما هست.

دیزاین در مرحلۀ «همدلی»[۳] به ما کمک می‌کند که بدانیم «من» و «زندگی روزمره» از هم جدایی‌ناپذیر هستیم و لازم است برای هر نوع برون‌رفت یا تغییری، اول از همه با خودمان همدلی کنیم و ببینیم کجای این جهان ایستاده‌ایم و چه می‌کنیم. اینکه چه چیزهایی ما را احاطه کرده‌اند و انگیزه‌های ما را شکل می‌دهند و در یک کلام، در چه اتمسفری در حال نفس کشیدن هستیم. یادمان نرود که هر حرکت از «آن‌چه هست» به «آن‌چه می‌تواند باشد»، ‌از دل زندگی روزمره است؛ زندگی‌ای که هم سرشار از شکست و ملال و سرخوردگی است و هم آکنده از شادی و موفقیت و لحظه‌های خاطره‌انگیز.

در نهایت اینکه دیزاین می‌خواهد در بطن زندگی روزمره، کنار دست ما باشد و به ما «بینش»، «منش» و «روش» اعطا کند. «بینشی» برخواسته از دل خودروایتگری، «منشی» برای تنفسِ دائمی در هوای دیزاین و «روشی» برای اندیشیدن و مسئله‌مند کردن چیزها. احتمالاً ما نه دوست داریم عروسک‌های فرهنگی دست‌های پنهان قدرت باشیم و نه دوست داریم از همین فردا همه‌چیز را واژگون کنیم، بلکه احتمالاً ترجیح می‌دهیم که تغییرات تدریجی و متناسب با هویت‌مان را در زندگی رقم بزنیم. در آینده بیشتر از دیزاین و زندگی روزمره خواهم نوشت.



[۱] Problem Finding

[۲] Problem Solving

[۳] Empathy

پای چیزی ایستادن

شاید انتخابِ بین خوردن سالاد یا برنج برای شام امشب، ما را درگیر پیچ‌وتاب و کشمکش‌های ذهنی نکند، اما زمانی که تصمیم می‌گیریم بین «ماندن در» یا «رفتن از»  زادگاه‌مان یکی را برگزینیم، این سؤال چنان دودستی یقه‌مان را می‌چسبد که شاید منصرف شدن از فکر کردن به آن‌، برایمان راحت‌تر باشد. گاهی اوفات انتخاب نکردن، ساده‌ترین راه برای فرار از آوار انتخاب‌ها و تصمیم‌هایی است که هرروزه بر سرمان خراب می‌شود. ما گاهی تصمیم می‌گیریم که تصمیم نگیریم، اما داستان به همین‌جا ختم نمی‌شود.

اواخر ماه‌های تحصیلم در دانشگاه بود که از من درخواست کردند در پروژه‌ای برای یکی از شهرهای جنوبی کار کنم. شرح خدمات را خواندم و بسیار علاقه‌مند شدم که کنار بقیۀ بچه‌های دانشکده آموخته‌هایم را اجرایی کنم. پروژه شروع شد، اما هر روز که می‌گذشت، اشتیاق من رنگ می‌باخت. اتاقی بود با کفپوش موزائیک و نور سفید مهتابی و چند تا میز و البته تعدادی صندلی بسیار ناراحت. بیشتر از آنکه حس کنم دارم چیزی خلق می‌کنم، خودم را در قامت قصابی می‌دیدم که شقه‌های گوشت را تکه‌تکه می‌کند و تنها فرق من با او این بود که به‌جای ساطور، قلم داشتم و افتاده بودن به جان کاغذها و طرح‌ها برای تکه‌تکه کردن و سرهم‌بندی کردن.

مدام این سؤال در ذهنم پرسه می‌زد که آیا باید بمانم یا ادامه دهم؟ انگار هیولایی درونم بود که نمی‌گذاشت کلمات را تایپ کنم و گزارش‌ها را تحویل دهم. تا اینکه بالاخره هیولا پیروز شد. فایل‌ها را که حدود ۲۰۰ صفحه می‌شد تحویل دادم و به مدیر پروژه گفتم که دیگر نمی‌توانم با شما همکاری کنم. جا خورد، فایل‌ها در دستش بود و نگاه بهت‌زده‌اش به من. گفت چرا می‌خواهید بروید؟ اگر می‌خواستم با او رُک باشم باید می‌گفتم: «دیگر دلم اینجا نیست»، اما بیش از حد شاعرانه به نظر می‌رسید. یکی‌یکی دلایل رو برشمردم: بیگاری، صندلی ناراحت، فروختن شهر، نادیده‌گرفتن آدم‌ها در دیزاین شهر، تخریب زندگی شهر، آدم‌ها و چند تای دیگر. در نهایت با اَنگِ روحیۀ انقلابی داشتن، سالن سلاخی را ترک کردم.

زمان که گذشت متوجه شدم که هیولای درونم آن روزها فریاد می‌زد: «پای چی واستادی؟». شاید اگر آن روزها گوشم این ندا را می‌شنوید به او پاسخ می‌دادم: «پای نفروختن شهر. پای له‌نشدن آدم‌ها زیر دست‌وپای طرح‌های ما». من می‌توانستم درآمد داشته باشم و بعد از آن هم در شرکت مشاور کار کنم و پُست و مقام بگیرم، اما می‌دانستم که خوشحال نخواهم بود. نهایتاً می‌توانستم تا چند ماه خودم را گول بزنم، اما می‌دانستم که هیولای درونم دست از سرم برنخواهد داشت.

شاید حرف‌هایم شعارگونه به نظر آید که پسر تو چقدر اخلاق‌مدار و فلان‌مدار و بهمان‌منش هستی، اما تنها چیزی که بی‌اندازه برای من واقعی بود، صدای هیولا بود که نمی‌دانم از کجا نشئت می‌گرفت. فقط می‌دانستم که با من هست؛ همه‌جا و دست از سرم برنمی‌دارد. گاهی سرش فریاد می‌زدم: «دارم تجربه کسب می‌کنم» و او بلافاصله جواب می‌داد: «به قیمت له‌کردن زندگی آدم‌ها؟».

این روزها در بزنگاه‌های زندگی حتی اگر هیولای درونم خفته باشد، او را بیدار می‌کنم و از او می‌‌خواهم سؤال تکراری‌اش را تکرار کند. نمی‌دانم! شاید همین صدای هیولا باعت شد که من تصمیم بگیرم پای دیزاین بایستم و ساختمان زندگی‌ام را روی خاک آن بنا کنم.

فضای امید؛ مدلی برای زیستن

در نوشتۀ «فضای امید چیست؟» به این پرداختم که فضای امید چه جور جایی است و اصلاً چرا به امید نیاز داریم و لازم است بین «خانه» و «کار» فضایی مختص به خودمان بسازیم. در این نوشته قصد دارم بیشتر به چیستی فضای امید بپردازم.


فضای امید،‌ مدل است

فضای امید مدلی است که سعی دارد فضای اطراف ما را سروسامان دهد. مثلاً مدل «تحلیل رفتار متقابل» را در نظر بگیرید. این مدل که توسط «اریک بِرن» ابداع شده، ادعا دارد ما انسان‌ها ترکیبی از حالت‌های «بالغ»، «کودک» و «والد» هستیم. مثلاً اینکه ما رفتارهایی را در کودکی از پدر و مادر (والد) به ارث می‌بریم که ممکن است گاهی اوقات بالغِ ما آلوده به این رفتارها شود و نتواند در شرایط واقعی، تصمیم‌های درستی بگیرد.

حال سؤال این است که اگر مغز ما را در دستگاه ام‌آرآی[۱]  مشاهده کنند، واقعاً بخش‌هایی به نام کودک، بالغ و والد را می‌توان مشاهده کرد؟ مسلماً خیر! اریک برن صرفاً مدلی ارائه داد تا بتواند سازوکار رفتارهای ما را تبیین کند.

به همین منوال، فضای امید نیز مدلی است که می‌گوید ما در کنار فضای خانه و کار،‌ فضای سومی داریم که می‌تواند مختص به خود ما باشد. به عبارت دیگر این مدل می‌خواهد کمک‌مان کند که زندگی را نه فقط زیستنِ در خانه و کار، بلکه در جایی به اسم فضای امید نیز جستجو کنیم.

مثلاً کسی که مهندس کامپیوتر است و در کنار کار اصلی‌اش، دوربینی می‌خرد و به عکاسی مشغول می‌شود، انتخاب کرده که در فضای امید زندگی کند. یا کسی که شب‌ها قبل از خواب برای تسلط بر زبان انگلیسی نیم ساعت مقالات وب را مطالعه می‌کند، او هم در فضای امید حضور دارد. اگر شما هم درحال‌حاضر روی ساخت برند شخصی خودتان وقت می‌گذارید و در اینستاگرام پُست منتشر می‌کنید، شما هم به فضای امید فکر می‌کنید.  


در کروکی، درخت نمی‌کشیم

ممکن است این سؤال پیش بیاید که آیا این تقسیم‌بندی و تفکیک زندگی به «خانه»، «کار» و «فضای امید» بیش از حد ساده و کلی نیست؟ بله دقیقاً‌ همین‌طور است،‌ چون اساساً خاصیت مدل‌ها این است که محیط طراف ما را سروسامان دهند و برای ما ساده کنند. وقتی شما کروکی یک آدرس را برای دوست‌تان روی کاغد می‌کشید، بسیاری از جزئیات را حذف می‌کنید تا برای دوست‌تان قابل فهم و سرراست باشد. قطعاً در کشیدن کروکی، تیر چراغ برق، درختان و جدول‌های خیابان را نمی‌کشید و با یکسری خطوط، مسیرهای اصلی را برای او ترسیم می‌کنید.


برساختنِ خود با مدل فضای امید

برای جلوگیری از غرق‌شدن در روزمرگی‌ها و دغدغه‌های گوناگون لازم است مدل‌هایی (عینک‌هایی) وجود داشته باشند تا بتوانیم راحت‌تر با دنیای اطراف‌مان ارتباط برقرار کنیم.

قطعاً زندگی هم پر از جزئیات است، اما مدل فضای امید می‌خواهد یادآوری کند که زندگی فقط خانه و کار نیست و لازم است بخش سومی هم به اسم فضای امید داشته باشد تا روی کارها و دغدغه‌هایی تمرکز کنیم که با ما «پیوند وجودی» دارند و می‌توانیم آن‌ها را برای «خودمان» و «دیگران» روایت کنیم. این روایت کردن و برساختن[۲] خودمان از خلالِ زیستن در فضای امید موجب می‌شود که ما خودمان را بازتعریف کنیم و به نوعی دست به «خودآفرینی»[۳] و «خودبارورسازی» بزنیم.

اگر دوست دارید بدانید که چرا لازم است دست به ساخت فضای امید بزنیم و از سلطۀ خانه و کار رها شویم و به سمت بازآفرینی خودمان قدم برداریم، نگاهی به نوشتۀ «چرا به فضای امید نیاز داریم؟» بیندازید.


مدل فضای امید چگونه کار می‌کند؟

حتماً شما هم مثل من زیاد این جمله‌ها را شنیده‌اید:

– هدف‌هات رو مشخص کن و برنامه‌ریزی کن.

– اگه می‌خوای موفق بشی، الویت‌های زندگیت رو پیدا کن.

– برای اینکه استرست کم بشه، بهت پیشنهاد می‌کنم دورۀ مدیریت زمان آقای ساعت‌زادگان رو شرکت کن.

– این روزها باید سعی کنی روی برند شخصی‌ات کار کنی، وگرنه می‌بازی.

باز هم می‌توان این فهرست را ادامه داد. توصیه‌ها آن‌قدر زیاد هستند که گاهی ما را گیج می‌کنند. هر کسی با نگاه تخصصی و (گاه غیرتخصصی!) خود توصیه‌هایی می‌کند که بیشتر از آن‌که مسیر اصلی را نشان‌مان دهند، جاده خاکی‌های بیشتری پیشِ روی ما می‌سازند. این وضعیت مثل این است به کسی که می‌خواد میخی در دیوار فرو کند، آجر، چکش، گوشکوب و سنگ بدهید؛ او بیشتر از آنکه روی کوبیدن میخ تمرکز کند، مشغول ابزارها (خنزر پنزرها!) می‌شود.

مدل فضای امید می‌خواهد تمام این این جزئیات زندگی و نکات فرعی و شاید بی‌اهمیت را حذف و روی نقاط اصلی و پراهمیت تمرکز کند؛ عین نقشه‌ای که کمک‌مان می‌کند در یک شهر جدید، گم نشویم و بتوانیم مسیرها و مقاصد را پیدا کنیم. قطعاً در هر نقشه‌ای نیز جزئیات دست‌وپاگیر حذف شده‌اند تا ما راحت‌تر بتوانیم خودمان و اطراف‌مان را پیدا کنیم و تحت کنترل در بیاوریم.


فضای امید و دیزاین

فضای امید از دیزاین کمک می‌گیرد تا بتواند نقشه‌ای برای زندگی ما ترسیم کند. کسی که برای خود فضای امید را دیزاین کرده، هر لحظه می‌تواند موقعیت خودش را در زندگی و نسبتش را با خانه و کار بسنجد. مثلاً  دیزاین کمک‌مان می‌کند به این باور برسیم که زندگی مجموعه‌ای از تعیین هدف‌ها و رسیدن به آن‌ها نیست، بلکه مسیری است که مدام باید آن را دیزاین کنیم، بازخورد بگیریم، شکست بخوریم و دوباره دیزاین کنیم. به عبارتی به این باور برسیم که نمی‌توان زندگی را یکبار برای همیشه برنامه‌ریزی کرد و بر طبق آن پیش رفت.


در نوشته‌های بعدی، ‌بیشتر در مورد مدل فضای امید و سازوکار آن خواهم نوشت. مثلاً‌ا اینکه یکی از پارامترهای مهم در این مدل این است که برای زیستن در فضای امید باید «کنش خلاقانه» داشت. اگر بخواهم تمام چیزی را که تا اینجا نوشتم در یک جمله خلاصه کنم می‌توانم بگویم:

«مدل فضای امید نقشه‌ای است برای حرکت کردن در مسیر زندگی و بازتعریف و برساختن خودمان»



[۱] MRI

[۲] Formation of Self

[۳] Self-creation

دیزاین چیست؟

با جستجوی کلمۀ «دیزاین» در گوگل نزدیک به ده میلیون نتیجه و با جستجوی «Design»، حدوداً هفده میلیارد و پانصد هزار نتیجه روبه‌روی ما قرار می‌گیرد. همین امر نشان می‌دهد که واژۀ دیزاین تا چه حد در محتوای وب فارسی چگالی کمی دارد. حالا سؤال این است که چرا باید به دیزاین توجه داشته باشیم و در مورد آن بدانیم. کوتا‌ه‌ترین جواب این است:

«دیزاین کمک‌مان می‌کند نه تنها خودمان، بلکه دنیا را تغییر دهیم»

خب! شاید این ادعا را قبول نداشته باشید و آن را بیش‌از حد بلندپروازانه و دور از دسترس ببینید. اما اگر حوصله داشته باشید و البته وقت‌تان اجازه دهد، در ادامه به شما نشان خواهم داد که دیزاین بیش‌ازحد دست‌کم گرفته شده است و واقعاً می‌تواند زندگی ما را بهتر کند.


دیزاین یا طراحی؟

بالاخره دیزاین اتاق خواب یا طراحی اتاق خواب؟ این سؤالی است که شاید بی‌مورد به‌نظر برسد، اما مهم‌ترین سؤالی است که برای فهم دیزاین باید پرسیده شود. وقتی از دیزاین[۱] اتاق خواب حرف می‌زنیم، از نوعی ساختن، بهبود دادن و تغییر دادن صحبت می‌کنیم.  اگر من یکی از دیوارهای اتاقم را قرمز کنم، وارد فضای دیزاین شده‌ام. یعنی یک روزی تصمیم گرفته‌ام وضعیت اتاقم را از حالت «چهار دیوار سفید»، به وضعیت «سه دیوار سفید و یک دیوار قرمز» تغییر دهم. همین حرکتِ از «وضع موجود» به «وضع مطلوب»، یعنی وارد فرایند دیزاین[۲] شده‌ام.

اما طراحی[۳] اتاق خواب یعنی من تصویر اتاق خواب را بر روی کاغذ بکشم. ممکن است شما قبل از اینکه بخواهید دیوار اتاق‌تان را قرمز کنید، روی کاغذ طرح‌تان را پیاده کنید و بعد به دنبال خرید رنگ و قلمو بروید. پس دیزاین به‌نوعی با ساختن در ارتباط است و طراحی با کشیدن.

این تفکیک بین دو مفهوم دیزاین و طراحی بسیار مهم است. پس یادتان باشد؛ نجاری که طرح یک میز را در ذهنش خلق می‌کند درحال دیزاین است و وقتی آن را روی کاغذ می‌کشد، به دیزاین‌اش بُعد طراحی می‌دهد. ما با دیزاین خلق می‌کنیم و با طراحی، رسم.


دیزاین یعنی حل مسئله

اولین کسی که به ذهنش رسید برای شکار حیوانات می‌تواند سنگ را تیز کند و آن را به شکل نیزه درآورد، احتمالاً اولین دیزاینر روی زمین بوده است. او با مسئله‌ای روبه‌رو بوده: «چطور می‌توانم حیوانات را سریع‌تر و با یک حرکت شکار کنم؟». احیاناً موقع چیدن گل در صحرا برای معشوقش، خاری به دستش فرور رفته و آنجا فریاد زده که: «یافتم! یافتم!» و بعد با ایده گرفتن از خار، نیزه را به دنیا معرفی کرده است.

چرا راه دور برویم؟ همین دور و بر خودتان را نگاهی بیندازید. تقریباً هر چیزی که می‌بینید را کسی دیزاین کرده است؛ گوشی موبایل، کتاب، صندلی، پرینتر، پنجره، کتری آب، دستگاه قهوه‌ساز، خودکار و غیره. وجود کتری پاسخی است به مسئلۀ: «چطور بدون آنکه دود هیزم خانه را بردارد و همگی خفه شویم، آب را گرم کنیم و چایی بخوریم؟». یا وجود صندلی پاسخی است به مسئلۀ: «آیا می‌شود بدون آنکه فرایند خون‌رسانی به پایمان قطع شود و خواب برود و آرتروز بگیریم، در جایی مثل آدم بنشینیم و کارهای‌مان را بکنیم؟».

پس خبر خوب این است: «هر جا که مشکلی وجود داشته باشد، می‌توانید روی دیزاین حساب کنید». البته فراموش نکنید که حرکت از «روی ‌قالی‌نشینی» به «روی صندلی‌نشینی» چیزی از جنس تغییر[۴] است. اصلاً بگذارید خیال‌تان را راحت کنم. کتابی داریم به اسم «تغییر به کمک دیزاین»[۵] که در آینده در مورد آن خواهم نوشت.


دیزاین برای همه

دیزاین را می‌توان این‌طور تعریف کرد:

«دیزاین = پیدا کردن مشکل[۶] + حل کردن مشکل[۷]»

اگر شما برای لباس‌های رها شده در کنار اتاق‌تان فکری کرده باشید و مثلاً آن را به کمد پدرتان منتقل کرده باشید، شما دیزاینر هستید. صبر کنید! شما مشکل را «پیدا» کرده‌اید؛ اینکه دیگر کمدتان حتی جای یک جوراب هم ندارد، اما شما مشکل را «حل» نکرده‌اید، شما فقط آن را از جایی به جای دیگر منتقل کرده‌اید. در صورتی می‌توانیم بگوییم که ما دیزاینر هستیم که حل‌کردن‌ها با مطلوبیت‌ها و بهبودها همراه باشند. ما زمانی می‌توانیم برچسب دیزاینر را روی خودمان بچسبانیم که توانایی پیدا کردن مشکل و حل کردن مشکل را با هم داشته باشیم.

با تمام این اما و اگرها، باز هم تأکید می‌کنم که همۀ ما دیزاینر هستیم و می‌توانیم به کمک دیزاین، زندگی خودمان و دیگران را بهبود بخشیم و تغییراتی را ایجاد کنیم که کیفیت زندگی‌مان را بالا ببرد. برای دیزاینر شدن و دیزاینر زیستن نه لازم است در کلاسی ثبت‌نام کنید و نه به دنبال مدرک باشید. فقط کافی است یاد بگیریم که چگونه می‌توان دیزاین را شناخت و با آن زندگی کرد. دیزاین نوعی سبک زندگی است، نه توانمندی خاصی که در چنگ افراد انگشت‌شماری باشد.


دیزاین چه کمکی به من می‌کند؟

چندتا از فواید دیزاین را به شما می‌گویم، اما قول می‌دهم که در نوشته‌های آینده، بیشتر از دیزاین برای شما بگویم تا شما هم به اهمیت و تأثیر آن پی ببرید و از وارد کردنش به زندگی‌تان شگفت‌زده شوید. خب! و اما برخی از فواید دیزاین:

۱- دیزاین کمک می‌کند مسیر شغلیِ منحصر به خودتان را داشته باشید.

۲- دیزاین کمک‌تان می‌کند از «شغل» فاصله بگیرید و به «کار» نزدیک شوید.

۳- دیزاین کمک‌تان می‌کند که اگر احساس می‌کنید دوست یا همسر  آیندۀ شما آدم جمع‌گریزی است، زودتر متوجه شوید! (این مورد را خودم امتحان کرده‌ام. مطمئن باشید جواب می‌دهد!).

۴- با دیزاین می‌توانید برای مشکلات قدیمی و همیشگی‌تان، راه‌حل‌های تازه‌ای پیدا کنید.

۵- دیزاین در پیدا کردن ایده‌های جدید برای زندگی و کسب‌وکارتان بی‌اندازه مفید خواهد بود.

۶- دیزاین کمک‌تان می‌کند چنان مهمونی‌ای برپا کنید که تا آخر عمر از یاد هیچ‌کس نرود!

۷- با دیزاین می توانید اشتیاق و علاقۀ خود را پیدا کنید.

۸- دیزاین به زور به شما نمی‌گوید: «خارج از جعبه فکر کنید»[۸]، بلکه رویکرد[۹] و جعبه‌ابزاری[۱۰] در اختیارتان قرار می‌دهد که همیشه و همه‌جا از آن بهره ببرید.

منتظر فواید دیگر دیزاین باشید که بیشتر در مورد آن با هم صحبت کنیم، اما این جمله را فراموش نکنید:

«همۀ ما دیزاینر هستیم»



[۱] Design

[۲] Design Process

[۳] Drawing

[۴] Change

[۵] Change by Design

[۶] Problem Finding

[۷] Problem Solving

[۸] Think out of the box

[۹] Approach

[۱۰] Toolbox

کار چیست؟


چرا هر روز باید از رختخواب بیرون بزنیم؟ چه کسانی یا چه چیزهایی ما را مجبور کرده‌اند که هر روز از خواب بیدار شویم، سر کار برویم و به خانه بازگردیم؟ اگر یکی پیدا شود و بگوید: «هر چقدر پول بخواهی به تو می‌دهم و تو لازم نیست تا آخر عمر کار کنی»، آیا ما دست از کار کردن می‌کشیم؟

در این نوشته قرار است کمی در مورد فضای کار صحبت کنیم و ویژگی‌های این فضا را مورد بررسی قرار دهیم. قطعاً این نوشته، مقدمه‌ای است برای ورود به مفهوم کار و فضای کار و صرفاً به‌صورت مختصر به بیان ویژگی‌هایی می‌پردازد که بتوانیم بسط آن‌ها را به آینده موکول کنیم.


فضای کار؛ بیشترین درگیری ذهنی ما

فضای کار در کنار فضای اولِ «خانه» و فضای سومِ «امید» قرار می‌گیرد. به نظر می‌رسد که این فضا درگیری بیشتری به لحاظ ذهنی، زمانی و میزان حضور برای ما ایجاد می‌کند. در خانه که هستیم، به کار فکر می‌کنیم و اینکه قرار است با فلان پروژه چه کار کنیم؟  گزارشی که قرار بود آماده کنیم را در چه قالبی ارائه دهیم؟ می‌توان گفت که روزانه حدوداً بین ۸ تا ۱۰ ساعت، حضور فیزیکی در فضای کاری داریم.

حتی کسانی هم که به صورت آزادکاری یا فریلنسری کار می‌کنند نیز مدام (به لحاظ ذهنی و نه الزاماً فیزیکی) درگیر فضای کار هستند؛ اینکه پروژۀ فلان شرکت را قبول کنند یا نه؟ آیا می‌توانند در موعد مقرر، فایل‌ها را تحویل بدهند یا نه؟ و پرسش‌هایی از این جنس. پس به نظر می‌رسد که پرداختن به فضای کار می‌تواند به فهم دو فضای دیگر یعنی «فضای خانه» و «فضای امید» کمک کند و نسبت آن را با این دو فضا شفاف‌تر کند.

خب! بیایید کمی وارد فضای کار بشویم:


پولت را بگیر، با بقیه‌اش کاری نداشته باش!

آیا حاضرید که پول خوبی به شما بدهند و همانند یک برده با شما رفتار کنند؟؛ هر وقت اراده کردند احضارتان کنند، سرتان فریاد بکشند، کارهای شخصی‌شان را هم به شما واگذار کنند، هیچ نظری از شما نخواهند و فقط بگویند از دستورالعمل‌ها پیروی کنید، با خلاقیت شما کاری نداشته باشند و فقط نیروی جسمی شما برای آن‌ها مهم باشد و نه ذهن‌تان. شاید بگویید مگر ممکن است؟ بله! در حال حاضر هستند آدم‌هایی که به‌ناچار تن به این شرایط می‌دهند و نمی‌توانند برای برون‌رفت از آن کاری صورت دهند.

متأسفانه یکی از بزرگ‌ترین خطاهایی که در دنیای کار صورت گرفته این است که آدم‌ها فقط برای پول کار می‌کنند. در حدود ۳ قرن است که در این تفکر مرداب‌گونه دست‌وپا می‌زنیم و پذیرفته‌ایم که بهترین روش برای امرارمعاش، دریافت پول به ازای کار است. یعنی «من» جسم و ذهنم را در اختیار و تحت سلطۀ «دیگری» قرار می‌دهم و پاداشم را در قالب پول دریافت می‌کنم. یکی از بزرگ‌ترین و مخرب‌ترین تبعات این نگرش، کالایی‌شدن کار است. یعنی انسان به ابژۀ تولید ثروت برای سیستم‌های سرمایه‌داری تبدیل می‌شود و کار او به کالایی قابل مبادله تقلیل داده می‌شود. اما چیزی که در این بین زیر دست‌وپا له می‌شود، معنا، اشتیاق، رضایت‌‌مندی و در یک کلام، «هویت»[۱] انسان است.

کارِ بدون مزد، بردگی و سرسپردگی است. هیچ‌کس دوست ندارد رایگان برای دیگران کار کند، اما تقلیل فعالیت‌های انسانی در قالب کار و مبادلۀ آن با پول چیزی است که دستاوردهای خوبی برای‌مان به‌همراه نداشته است و امروزه شاهد کاهش شدید رضایتمندی در محیط‌های کاری هستیم.


شغل، حرفه، کار

شغل[۲] یعنی کارهای مشخص برای اهداف مشخص. من نیاز دارم کسی در سازمان، به تلفن‌ها جواب بدهد. هم هدف مشخص است و هم کارهایی که باید انجام شوند. به شما یاد می‌دهند که با مشتری چگونه صحبت کنید، مشتری ناراضی را چطور راضی کنید و در یک کلام از شما می‌خواهند که کارها را طبق دستوالعمل‌های تعریف‌شده پیش ببرید. شغل‌ها موقعیت‌ها و نقش‌هایی هستند که قرار است در سازمان‌ها توسط افراد پُر شوند.

حرفه[۳] چیزی از جنس پیشرفت کردن و داشتن تجربه‌های متفاوت است. مثلاً‌ کسی که به کار کردن در سازمان‌های مختلف فکر می‌کند، شغل‌هایش را در مسیری ترسیم کرده که برای او پیشرفت و ارتقاء موقعیت شغلی به‌همراه داشته باشند. اگر شما به کار کردن در یک سازمان تا آخر عمرتان فکر نمی‌کنید و دوست دارید تجربه‌های جدیدی داشته باشید، در مسیر حرفه قدم برمی‌دارید.

کار[۴] خودش را با مفاهیمی همچون معنا، اشتیاق، چالش، رضایتمندی، تنوع، رشد و غیره به ما نشان می‌دهد. اگر بخواهم همۀ این مفاهیم را در یک کلمه جمع کنم، آن کلمه «هویت» است. هویت، کیستی ما را تعیین می‌کند و جایگاه ما را در این کرۀ خاکی یادآوری می‌کند. ما با کاری که برای انجام دادن انتخاب می‌کنیم، مدام در حال تعریف و بازتعریف هویت خود هستیم. کسی که مسیر دلالی را برای پول‌درآوردن انتخاب کرده، رفتارهایی را تولید و بازتولید می‌کند که مستقیماً روی شخصیت[۵]، منش[۶] و هویت او تأثیرگذار است. پس کار مستقیماً با کیستی ما پیوند دارد و بیش از آن‌که به پیروی از دستورالعمل‌ها بپردازد، به‌دنبال اثری است که ما در این دنیا از خودمان به جا می‌گذاریم. ما با کار کردن خودمان را می‌سازیم و هم‌زمان نیز کار ما را می‌سازد.


هر روز بسته را ببر و تحویل بده

کار ارتباط تنگاتنگی با معنا[۷] دارد. اینکه ما از دریچۀ کارمان، احساس می‌کنیم که تأثیرگذار هستیم و می‌توانیم تغییری ایجاد کنیم. کار، ما را از ایستا بودن، پلشتی و  بی‌خاصیت بودن دور می‌کند و باعث می‌شود گرفتار مرداب پوچی و تهی‌بودن نشویم.

اگر به شما بگویم که هر روز ساعت ۲ بعدازظهر بسته‌ای را به فلان آدرس ببرید و پول‌تان را بگیرید، تا کی می‌توانید این کار را انجام دهید؟ آیا وسوسه نمی‌شوید چیزهای بیشتری بدانید؟ مثلاً اینکه داخل بسته چیست که من هر روز باید آن را سر ساعت ۲ جابه‌جا کنم؟ ما آدم‌ها تمایل داریم برای هر کاری که انجام می‌دهیم، دلیلی پیدا کنیم. حتی کسی که می‌گوید من فقط برای پول کار می‌کنم، دلایل و خواسته‌هایی دارد که پول را برای آن‌ها می‌خواهد.

قرار نیست معنای کار چیزی پیچیده، والا، برتر و یا فرازمینی باشد؛ همین‌که شما با قهو‌‌ه‌ای که من درست کرده‌ام، لبخندی می‌زنید و از مزۀ آن کیف می‌کنید، برای من واجد معناست.


کار یعنی بهتر کردن زندگی دیگران

کار با مفهوم ارزش‌آفرینی[۸] هم در ارتباط است. اگر ارزش‌آفرینی را فعالیتی هدفمند برای بهبود کیفیت زندگی دیگران در نظر بگیریم، کار کردن نتیجۀ این ارزش‌آفرینی خواهد بود. باریستایی که تلاش می‌کند قهوۀ خوشمزه‌ای برای مهمانان کافه سرو کند، در بهبود کیفیت کافه‌نشینی و تجربۀ قهوه‌نوشی آن‌ها نقش داشته و این بهبود روی خود او هم تأثیرگذار خواهد بود. اساساً‌ می‌توان ارزش‌آفرینی را هدف غایی کار کردن در نظر گرفت که نتیجۀ این ارزش‌آفرینی ثروت، رفاه، معنا، مشارکت اجتماعی، رشد، تغییر و اثرگذاری است.

من همیشه با این سؤال مشکل داشته‌ام: «کارت چیه؟» این سؤال بیشتر از آنکه به مفهوم «دیگری» اشاره کند، مستقیماً «من» را نشانه می‌گیرد که طرف مقابل با پرسیدن این سؤال بتواند در مورد جایگاه اجتماعی من قضاوت (و بهتر است بگویم پیش‌داوری) کند. اما زمانی که می‌پرسیم: «چه کارهایی انجام داده‌ای تا زندگی دیگران را بهتر کنی؟»، این سؤال اشاره به «دیگری» و تأثیر بر او دارد. اینجاست که پای ارزش‌آفرینی به میان می‌آید و شغل به کار مبدل می‌گردد.


کار، رزومه نیست

رزومه‌هایی که ما برای خود درست می‌کنیم، بیشتر از آن‌که معرف چیستی و کیستی ما باشد، لیستی از شغل‌هاست که در سازمان‌های مختلف و برای دیگران انجام داده‌ایم؟ چرا در ابتدای هیچ کدام از رزومه‌ها چنین بندی وجود ندارد؟: «چه تأثیری روی دیگران گذاشته‌اید؟ چه چیزی را بهبود بخشیده‌اید؟». اساساً رزومه برای این است که ما را برای جایگاهی مشخص و هدفی مشخص و از پیش‌تعیین‌شده انتخاب کنند. این یعنی همیشه این ما هستیم که باید قدوقوارۀ خودمان را متناسب با لباس سازمان‌ها در بیاوریم تا بتوانیم در آن‌ها جای بگیریم و مشغول شویم.


لطفاً من را ببینید

کار از تأثیر[۹] حرف می‌زند، از چیزی که ما دوست داریم پای آن بایستیم و مراقبش باشیم. ما دوست داریم کاری که می‌کنیم دیده شود و «تأثیری» در دنیای خارج داشته باشد.

اگر حاصل تلاش‌تان را روبروی من بگذارید و من بگویم: «مزخرفه! افتضاحه!»، شما می‌توانید با این جمله خود را قانع کنید؟: «من که پولم رو می‌گیرم». طراح لباس دوست دارد کارش دیده شود و حس خوبی به آدم‌ها بدهد، باریستا دوست دارد قهوه‌اش آنقدر خوشمزه باشد که هوش از سر مهمانان کافه ببرد، مکانیک دوست دارد مشتری از کارش راضی باشد و او را به دوستانش معرفی کند. همۀ آدم‌های روی زمین این علاقه و کشش را دارند که کارشان تأثیری روی دیگران بگذارد؛ چه این تأثیر مستقیم و چهره‌به‌چهره باشد، و چه غیر مستقیم. ما اگر بدانیم که کارمان هیچ نتیجه‌ای نخواهد داشت و کسی آن را نخواهد دید، در بلندمدت سرخورده می‌شویم و احساس پوچی و بی‌معنایی می‌کنیم. آیا خواننده‌ای را دیده‌اید که آثارش را ضبط کند، روی سی‌دی بریزد و زیر تختش بگذارد؟


افتتاحیۀ کارخانۀ میخ‌سازی

آدام اسمیت در ۱۷۷۶ اعلام کرد که به‌جای این‌که منتظر باشیم میخ را یک نفر بسازد، ده نفر را مشغول ساختن میخ کنیم. یعنی ساخت میخ را به مراحلی مجزا و قابل‌تفکیک تقسیم کنیم و هر مرحله را به کسی بسپاریم. دراین‌صورت روزانه به جای ۲۰۰ تا میخ، ۴۸ هزار میخ خواهیم اشت و این یعنی کارایی و سرعت. خط تولیدی که امروز می‌شناسیم، محصول ایده‌های آدام اسمیت در خصوص تقسیم کار و تفکیک مراحل ساخت محصولات است.

ما در محیط‌ها و سازمان‌هایی کار می‌کنیم که توسط آدم‌ها و نهادهای اجتماعی ساخته‌وپرداخته شده‌اند. خط تولید نوعی نگرش است، مفهوم سلسله‌مراتب در سازمان نوعی ارزش‌گذاری انسان‌ها براساس توانمندی‌های آن‌هاست. ما در فضای کار با مفاهیمی روبه‌رو هستیم که می‌توانند مورد پرسش و چالش قرار بگیرند و از نو، مفهوم‌پردازی و پیاده‌سازی شوند. هدف این است که این مفاهیم را واقعیت‌هایی ثابت و غیرقابل‌تغییر فرض نگیریم.

سؤال این است که چه کسی این باور را در ما نهادینه کرده که کار یعنی پیروی از دستورالعمل‌ها و رسیدن به خروجی‌ها و نتایج پیش‌بینی‌شده؟ چه کسی به ما یاد داده که دریافت پول به‌ازای انجام کارهای تکراری یعنی کار کردن؟ ریشۀ این باورها و پذیرش‌ها کجاست که امروزه به اموری عادی و پذیرفته‌شده تبدیل شده‌اند؟


چه کسی پارتیشن‌ها را ساخت و ما را از هم جدا کرد؟

ما تا زمانی که تلقی خود را از فضای کار مورد بازبینی و واکاوی قرار ندهیم، نمی‌توانیم از فهم این فضا و به تغییر آن صحبت کنیم. فضای کاری که (چه در ذهن و چه در واقعیت عینی) برای ما تعریف کرده‌اند، ناشی از ساماندهی و اعمال قدرت ساختارهای کلان جامعه است و ما نیاز داریم که این ساماندهی‌ها و اعمال قدرت‌ها را بشناسیم. اگر تغییر و بهبودی هم قرار است رخ دهد، اولین مرحلۀ آن شناخت وضع موجود است. برای نمونه می‌توان به فضاهای کاری تفکیک‌شده با پارتیشن‌ها و دیوارهای نیمه‌شفاف اشاره کرد. این نوع فضاها تجسم عینیِ ذهنیت سلسله‌مراتبی و کنترل است. همان‌طور که آدام اسمیت، ساختن میخ را به مراحلی قابل‌تفکیک خُرد کرد، امروز نیز ما فضاهای کاری‌مان را به موقعیت‌هایی[۱۰] تفکیک‌شده تقسیم می‌کنیم که کنترل و کارایی را هر چه بیشتر بالا ببریم.


در این نوشتار سعی کردم در حد بضاعتم به بیان مفهوم کار بپردازم و تا حدودی آن را از مفاهیم دیگری چون شغل، حرفه و کاسبکاری جدا کنم. قطعاً در نوشته‌های آینده بیشتر در مورد کار با هم صحبت خواهیم کرد. اما نکتۀ مهم این است که فضای امید فضایی است که پیوند تنگاتنگی با مفهوم کار (و نه شغل و حرفه و کاسبکاری) دارد؛ کاری که از ایجاد تفاوت در زندگی خودمان و دیگران صحبت می‌کند و بیشتر از آنکه به‌دنبال پیروی از دستورالعمل‌ها باشد، مبتنی بر دیزاین است و ساختنِ مداوم. فضای امید پذیرای کاری است که تأثیرگذار است و منجر به تغییری می‌شود. یادمان نرود که ما برای پیروی از دستورالعمل‌ها پا به این دنیا نگذاشته‌ایم.


[۱] Identity

[۲] Job

[۳] Career

[۴] Work

[۵] Personality

[۶] Character

[۷] Meaning

[۸] Value creation

[۹] Impact

[۱۰] Positions