بایگانی برچسب برای: جامعه

کشف زندگی روزمره با دیزاین

تا چه حد کارهایی که ما در طول زندگی خود انجام می‌دهیم، به انتخاب خودمان است؟ آیا ما صرفاً تحت‌تأثیر ساختارهای جامعه هستیم یا خودمان هم در تعیین سرنوشت‌مان دخیل هستیم؟ آیا به تعبیر «مارک گاردینر»، ما عروسک‌های فرهنگی‌ای هستیم که نقش‌های اجتماعی را منفعلانه درونی می‌کنیم؟ یا به تعبیر «میشل دوسرتو» هنر هم‌زیستی را بلدیم و می‌توانیم در برابر فشار از بالا، تاکتیک‌های خودمان را اعمال کنیم؟

این‌ها سؤال‌هایی است اساسی دربارۀ زندگی روزمره، دربارۀ هر یک از ما. زندگی روزمره که معادل Everyday Life است، عرصه‌ای است که مورد توجه بسیاری از متفکران و جامعه‌شناسان قرار گرفته که مجال پرداختن به آن‌ها در اینجا فراهم نیست، اما این سؤال بسیار کلیدی است که شناخت زندگی روزمره چه کمکی می‌تواند به تک‌تک ما کند؟ یا به عبارتی، ضرورت نزدیک شدن به مفهوم زندگی روزمره چیست؟


دیگ هفت‌جوشِ زندگی روزمره

در تعریفی ساده می‌توان گفت که زندگی روزمره دیگِ هفت‌جوشی است از اعمال،افکار و احساساتی که توسط فرد یا جامعه در زندگی روزانه در حال جوشیدن است. احتمالاً کشاورز عصر یکجانشینی، صبح زود از خواب بیدار می‌شده،‌ گاوها را به چَرا می‌برده و سپس سر زمین می‌رفته و در نهایت به کلبه‌اش بازمی‌گشته و می‌خوابیده. ما هم امروز از خواب بیدار می‌شویم، گوشی موبایل‌مان را چک می‌کنیم، صبحانه خورده یا نخوره به سر کار می‌رویم و در این لابه‌لا هم مدام به اینستاگرام سرک می‌کشیم و در نهایت به خانه برمی‌گردیم و شام و خواب و دوباره روز از نو.


آگاه نبودن به زندگی روزمره

ما چنان در دیگ زندگی روزمره در حال جوشیدن هستیم که به آن توجهی نداریم. احتمالاً برای‌تان پیش آمده که کاری را انجام داده‌اید،‌ اما زمانی که قصد داشتید دلیل آن را برای کسی توضیح دهید، ناتوان بوده‌اید. من اگر از شما بپرسم که چرا به روزانه مدام به اینستاگرام سر می‌زنید، ممکن است دلایلی بیاورید که صرفاً بخواهید من را قانع کنید و نتوانید علت مشخصی را برای آن جستجو کنید. یا اینکه چرا دوست دارید گربه نگه دارید. یا چرا باور دارید که زندگی پوچ و مسخره یا آکنده از معنا و هدف است.

نمی‌توان گفت که دلیل نگهداری گربه الزاماً برخواسته از شکست مدرنیسم در کنارهم‌قراردادن انسان‌هاست؛ ما از گربه‌ها مراقبت می‌کنیم که به تنهایی پشت‌پا بزنیم. از طرفی نمی‌توان گفت که دلیل آن،‌ پناه‌دادن به حیوانات آوارۀ کرۀ زمین است. شاید هر دو باشد و شاید هیچ‌کدام. منظورم این است که نمی‌توان مستقیم و سرراست گفت که نگهداری از گربه‌ها ناشی از فشار سیستم سرمایه‌داری یا تنهایی انسان مدرن است. اصلاً دنبال دلیل آن نیستم، اما دنبال این هستم که «تا جای ممکن» تلاش کنیم دلایل چیزهایی که وجود دارند و کارهایی که انجام می‌دهیم را کشف کنیم.


هر حرکتی در بطن زندگی روزمره آغاز می‌شود

به سؤال اولم برمی‌گردم که ضرورت نزدیک شدن به مفهوم زندگی روزمره چیست؟ کوتا‌ه‌ترین جواب این است که:

هر حرکتی از سمت جهان «آن‌گونه که هست» به سمت جهان «آن‌گونه که باید باشد» در بستر زندگی روزمره امکان‌پذیر خواهد بود؛ از دل همین روزمرگی‌ها، ملال‌ها، پوچی‌ها، سرگشتگی‌ها، بحران‌ها و بالا و پایین‌ها.

ما برای هر نوع تغییری نیازمند آن هستیم که اول از همه بدانیم در دیگ زندگی روزمره در حال جوشیدن هستیم و هر لحظه توسط عوامل مختلفی تحت‌تأثیر قرار می‌گیریم. چه این عوامل برخواسته از فرهنگ و جامعه باشند، چه ویژگی‌های رفتاری  ما که ناشی از خلق‌وخوی ما یا حتی تغییرات هورمونی بدن ماست. ما جدای از ملال‌ها، فشارها، سرگشتگی‌ها و نیروهای قدرت جامعه نیستیم و نمی‌توانیم در شرایط آزمایشگاهی این‌ها را از خودمان جدا کنیم و انتزاعی و زیر میکروسکوپ به مشاهدۀ خودمان بنشینیم. پس در یک کلام، شناخت ما از «خود»،‌ «دیگری»، «روابط‌مان»، «محیط اطراف»، «جامعه» و به‌طورکلی «جهان» در متن زندگی روزمره قابل‌حصول خواهد بود. ما باید آگاه شویم که در دیگ زندگی روزمره در حال جوشیدن هستیم.


دیزاین و کشف زندگی روزمره

«هانری لوفور» فیلسوف زندگی روزمره در جایی گفته:

«تخیلی که در هنر وجود دارد، می‌تواند به کشف لایه‌های پنهان زندگی روزمره کمک کند.»

می‌خواهم از او کمک بگیرم و بگویم:

«تخیلی که در دیزاین وجود دارد،‌ می‌تواند به کشف زندگی روزمره و کشف امکان‌ها کمک کند.»

قبلاً در مورد کارکرد دیزاین در زندگی نوشته‌ام که می‌تواند به ما در پیدا کردن مشکلات و حل کردن آن‌ها کمک کند. ما در زندگی روزمره با چالش‌ها و مسائلی روبه‌رو هستیم که ما را احاطه کرده‌اند و برای نزدیک شدن به آن‌ها، دیزاین می‌تواند نقش بسیار پررنگی داشته باشد. خاصیت مشکل‌یابی[۱] و راه‌حل‌یابیِ[۲] دیزاین به ما کمک می‌کند تا کمی عقب‌تر برویم و از زوایه‌ای دیگر به کولاژ زندگی خودمان نگاه کنیم؛ کلاژی که برآیند ما تا این لحظه است و ما را ما کرده است. این کولاژ تصاویری است از خاطرات، حوادث، تجربه‌ها شکست‌ها، امیدها، سرخوردگی‌ها، موفقیت‌ها و احساس‌هایی که مدام تجربه می‌کنیم و  هر جا می‌رویم با ما هست.

دیزاین در مرحلۀ «همدلی»[۳] به ما کمک می‌کند که بدانیم «من» و «زندگی روزمره» از هم جدایی‌ناپذیر هستیم و لازم است برای هر نوع برون‌رفت یا تغییری، اول از همه با خودمان همدلی کنیم و ببینیم کجای این جهان ایستاده‌ایم و چه می‌کنیم. اینکه چه چیزهایی ما را احاطه کرده‌اند و انگیزه‌های ما را شکل می‌دهند و در یک کلام، در چه اتمسفری در حال نفس کشیدن هستیم. یادمان نرود که هر حرکت از «آن‌چه هست» به «آن‌چه می‌تواند باشد»، ‌از دل زندگی روزمره است؛ زندگی‌ای که هم سرشار از شکست و ملال و سرخوردگی است و هم آکنده از شادی و موفقیت و لحظه‌های خاطره‌انگیز.

در نهایت اینکه دیزاین می‌خواهد در بطن زندگی روزمره، کنار دست ما باشد و به ما «بینش»، «منش» و «روش» اعطا کند. «بینشی» برخواسته از دل خودروایتگری، «منشی» برای تنفسِ دائمی در هوای دیزاین و «روشی» برای اندیشیدن و مسئله‌مند کردن چیزها. احتمالاً ما نه دوست داریم عروسک‌های فرهنگی دست‌های پنهان قدرت باشیم و نه دوست داریم از همین فردا همه‌چیز را واژگون کنیم، بلکه احتمالاً ترجیح می‌دهیم که تغییرات تدریجی و متناسب با هویت‌مان را در زندگی رقم بزنیم. در آینده بیشتر از دیزاین و زندگی روزمره خواهم نوشت.



[۱] Problem Finding

[۲] Problem Solving

[۳] Empathy

پای چیزی ایستادن

شاید انتخابِ بین خوردن سالاد یا برنج برای شام امشب، ما را درگیر پیچ‌وتاب و کشمکش‌های ذهنی نکند، اما زمانی که تصمیم می‌گیریم بین «ماندن در» یا «رفتن از»  زادگاه‌مان یکی را برگزینیم، این سؤال چنان دودستی یقه‌مان را می‌چسبد که شاید منصرف شدن از فکر کردن به آن‌، برایمان راحت‌تر باشد. گاهی اوفات انتخاب نکردن، ساده‌ترین راه برای فرار از آوار انتخاب‌ها و تصمیم‌هایی است که هرروزه بر سرمان خراب می‌شود. ما گاهی تصمیم می‌گیریم که تصمیم نگیریم، اما داستان به همین‌جا ختم نمی‌شود.

اواخر ماه‌های تحصیلم در دانشگاه بود که از من درخواست کردند در پروژه‌ای برای یکی از شهرهای جنوبی کار کنم. شرح خدمات را خواندم و بسیار علاقه‌مند شدم که کنار بقیۀ بچه‌های دانشکده آموخته‌هایم را اجرایی کنم. پروژه شروع شد، اما هر روز که می‌گذشت، اشتیاق من رنگ می‌باخت. اتاقی بود با کفپوش موزائیک و نور سفید مهتابی و چند تا میز و البته تعدادی صندلی بسیار ناراحت. بیشتر از آنکه حس کنم دارم چیزی خلق می‌کنم، خودم را در قامت قصابی می‌دیدم که شقه‌های گوشت را تکه‌تکه می‌کند و تنها فرق من با او این بود که به‌جای ساطور، قلم داشتم و افتاده بودن به جان کاغذها و طرح‌ها برای تکه‌تکه کردن و سرهم‌بندی کردن.

مدام این سؤال در ذهنم پرسه می‌زد که آیا باید بمانم یا ادامه دهم؟ انگار هیولایی درونم بود که نمی‌گذاشت کلمات را تایپ کنم و گزارش‌ها را تحویل دهم. تا اینکه بالاخره هیولا پیروز شد. فایل‌ها را که حدود ۲۰۰ صفحه می‌شد تحویل دادم و به مدیر پروژه گفتم که دیگر نمی‌توانم با شما همکاری کنم. جا خورد، فایل‌ها در دستش بود و نگاه بهت‌زده‌اش به من. گفت چرا می‌خواهید بروید؟ اگر می‌خواستم با او رُک باشم باید می‌گفتم: «دیگر دلم اینجا نیست»، اما بیش از حد شاعرانه به نظر می‌رسید. یکی‌یکی دلایل رو برشمردم: بیگاری، صندلی ناراحت، فروختن شهر، نادیده‌گرفتن آدم‌ها در دیزاین شهر، تخریب زندگی شهر، آدم‌ها و چند تای دیگر. در نهایت با اَنگِ روحیۀ انقلابی داشتن، سالن سلاخی را ترک کردم.

زمان که گذشت متوجه شدم که هیولای درونم آن روزها فریاد می‌زد: «پای چی واستادی؟». شاید اگر آن روزها گوشم این ندا را می‌شنوید به او پاسخ می‌دادم: «پای نفروختن شهر. پای له‌نشدن آدم‌ها زیر دست‌وپای طرح‌های ما». من می‌توانستم درآمد داشته باشم و بعد از آن هم در شرکت مشاور کار کنم و پُست و مقام بگیرم، اما می‌دانستم که خوشحال نخواهم بود. نهایتاً می‌توانستم تا چند ماه خودم را گول بزنم، اما می‌دانستم که هیولای درونم دست از سرم برنخواهد داشت.

شاید حرف‌هایم شعارگونه به نظر آید که پسر تو چقدر اخلاق‌مدار و فلان‌مدار و بهمان‌منش هستی، اما تنها چیزی که بی‌اندازه برای من واقعی بود، صدای هیولا بود که نمی‌دانم از کجا نشئت می‌گرفت. فقط می‌دانستم که با من هست؛ همه‌جا و دست از سرم برنمی‌دارد. گاهی سرش فریاد می‌زدم: «دارم تجربه کسب می‌کنم» و او بلافاصله جواب می‌داد: «به قیمت له‌کردن زندگی آدم‌ها؟».

این روزها در بزنگاه‌های زندگی حتی اگر هیولای درونم خفته باشد، او را بیدار می‌کنم و از او می‌‌خواهم سؤال تکراری‌اش را تکرار کند. نمی‌دانم! شاید همین صدای هیولا باعت شد که من تصمیم بگیرم پای دیزاین بایستم و ساختمان زندگی‌ام را روی خاک آن بنا کنم.

چرا به فضای امید نیاز داریم؟

ما در خانه پا به دنیا می‌‌گذاریم و در آن بزرگ می‌شویم و رشد می‌کنیم. بعد از مدتی که درس و مدرسه و دانشگاه را پشت‌سر گذاشتیم، وارد دنیای کار می‌شویم و به‌نوعی شروع به ساختن آینده می‌کنیم. خانه برای ما تداعی‌گر خاطرات خوب و بد است که بخش زیادی از هویت‌مان را شکل می‌دهد و اولین جایی است که ما امنیت و آسایش را تجربه می‌کنیم. کار نیز  فرصتی است تا استعدادهایمان را شکوفا کنیم و بتوانیم حس تأثیرگذار بودن و مفید بودن را مزه‌مزه کنیم.

در کنار تمام خاطرات تلخ و شیرین فضای خانه و کار و تجربه‌هایی که هر روز در این دو فضا از سر می‌گذرانیم، بایدها و نبایدهایی را برای ما تعریف کرده‌اند. در کودکی مدام به خاطر کارهایی که دوست داشتیم انجام دهیم، سرزنش می‌شدیم و بیشتر اوقات این ترس در ما ایجاد می‌شد که اگر به حرف‌های پدر یا مادرم گوش ندهم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

فضای کار هم تفاوت زیادی با فضای خانه ندارد. بیشتر بایدها و نبایدها، ارزش‌ها و فرهنگ جامعه در فضای کار هم رخنه کرده‌اند. بسیاری از ما به دلیل عدم امنیت شغلی، آینده‌ای نامعلوم و ابهامات دنیای جدید، مدام در اضطرابی مزمن و ترسی سرکوب شده به سر می‌بریم. پدر و مادرمان جای خود را به رئیس‌مان داده‌اند و ما همان کودک سربه‌راه خانه در فضای کار هستیم.


فضای امید برساختۀ هویت‌مان است

به نظر می‌رسد جای فضای سومی میان «خانه» و «کار» خالی است. فضایی که به‌دور از مرزهایی که جامعه، فرهنگ و سنت برای ما تعریف کرده‌اند، متعلق به شخصِ ما و برساخته از هویت‌مان باشد. اگر ما در این لحظه محصول تمام سازوکارهای فضای خانه و کار باشیم، فضای امید می‌تواند محصول و دستاورد ما باشد؛ به عبارتی دیگر اگر این خانه و کار است که ما را ساخته، فضای امید چیزی که ما می‌سازیم. فضای امید جایی است میان خانه و کار برای ساختن،  زیستن و بازتعریف هویت خودمان.

عده‌ای باور دارند که انسان‌های امروزی دچار سطحی‌نگری و تهی‌بودگی هستند و نمی‌توان هویت ریشه‌داری را در آن‌ها جستجو کرد. عده‌ای دیگر هم هستند که اعتقاد دارند امروز ما به حدی آزاد هستیم که می‌توانیم هویت‌های جدیدی را برای خودمان خلق کنیم. شاید در جایی بین این دو مفهوم «تهی‌بودگی» و «آزادی بی‌حدوحصر»، بتوانیم عرصه‌ای را تعریف کنیم که ما را با «بودن» و «ساختنِ مداوم» پیوند بزند؛ جایی که نه آرمان‌شهر (اتوپیا) است و نه ویران‌شهر (دیستوپیا)، بلکه قلمرویی است از برساختنِ مداوم. فضای امید در جستجوی خلق چنین قلمرویی است.


فضای امید فضای رهایی است

شاید این سؤال پبش بیاید که چه لزومی دارد به فکر فضایی بین خانه و کار باشیم؟

کوتاه‌ترین پاسخ به این سؤال این است: «چون فضای خانه و کار آکنده از قدرت است»، اما پاسخ کامل‌تر می‌تواند این باشد:

ما به فضای سوم نیاز داریم چون فضای خانه و کار به‌شدت توسط فرهنگ و جامعه ساخته‌وپرداخته شده و «من»[۱] نقش پررنگی در تعریف و مرزبندی آن نداشته‌ام و معمولاً هر تغییری که بخواهم در این فضاها ایجاد کنم، توسط نیروهایی سرکوب می‌شود. این سرکوب همیشه قرار نیست همراه با داد و فریاد یا نیروهای شورشی باشد بلکه ممکن است به صورت‌های زیر خود را نشان دهد:

– تولید ترس یا احساس گناه در فضای خانه، زمانی که رفتارهای ما با معیارهای پدر و مادرمان در تعارض است: «اگر به شیرینی‌های روز میز دست بزنی، تنبیه می‌شوی».

بایدها و نبایدهای فضای خانه که مدام برای ما تکرار کرده‌اند و ما هر لحظه آن‌ها را بازتولید می‌کنیم: «مرد نباید گریه کند»، «دختر باید آشپزی‌اش خوب باشد».

قوانین سفت‌وسخت فضای کار: «سر ساعت بیایید، از دستورالعمل‌ها پیروی کنید، خلاقیت به خرج ندهید، اعتراض نکنید. درغیراین‌صورت ممکن است شما را تعدیل کنیم».

قدرت همیشه قرار نیست با چوب و چماق خود را نمایان کند. همین‌که «آنچه هست» را طبیعی و عادی جلوه دهند و از ما بخواهند طبق روال‌های مرسوم رفتار کنیم، حاکی از رخنه کردن قدرت در زیست ما و ناخودآگاه‌مان است. فضای سوم فرصتی است برای رهایی از قیدوبندهای فضای خانه و کار که مدام با قدرت تغذیه می‌شوند و هر چیز متفاوتی را در دیگ جوشان‌شان ذوب می‌کنند.

البته باید توجه داشت که ما در جهانی از انگاره‌ها،‌ تصاویر، متن‌ها و باورهایی احاطه شده‌ایم که دل‌کندن از آن‌ها و به‌ چالش‌ کشیدن‌شان کاری سخت و طاقت‌فرساست. اما اگر قرار است زیر بار وضع موجود نرویم و فضای منحصربه‌فرد خودمان را خلق کنیم، لازم است سؤال‌های اساسی و راهگشا بپرسیم تا بتوانیم راه‌های برون‌رفت از فضای خانه و کارِ آکنده از پیش‌فرض‌های ناقص و اشتباه را جستجو کنیم.


فضای امید سبک زندگی است

هنرمند عاشق خلق کردن است. اگر او را ۳ ساعت در اتاقی تنها به حال خودش بگذارید و برگردید، او آدم سابق نیست و چیز جدیدی روی کاغذ یا در ذهنش خلق کرده است. خلق کردن را نمی‌توان از هنرمند جدا کرد. او مدام به پرسه‌زنی‌ها و بازیگوشی‌ها ذهنی و جسمی می‌پردازد و از چیزهای پیش‌پاافتاده، چیزهایی نو و تازه خلق می‌کند. به او پیاز و تخم‌مرغ و هویچ بدهید؛ چنان با عشق و علاقه حرف می‌زند و غذا درست می‌کند که به خودتان می‌آیید و می‌بینید با ظرفی جذاب و خوش‌آب‌ورنگ مواجه شده‌اید. هنرمند انتخاب کرده که هنر، سبک زندگی‌اش باشد.

کسی که در فضای امید زیست می‌کند، مدام در حال خلق کردن و ساختن است. در مقاله‌ای کوتاه به مفهوم امید اشاره کرده‌ام که اگر فرصت داشتید، آن را مطالعه کنید. من امید را به دو مفهوم «خواستن» و «ساختن» تعبیر کرده‌ام؛ اینکه ما هم‌زمان بخواهیم و در راستایِ این خواستن، حرکت کنیم و بسازیم. امید بدونِ عمل همانند علم بدون عمل، حاصلش خوش‌بینی منفی، کرختی و سرخوردگی است. کسی که فضای امید را می‌سازد لازم است همانند هنرمند، مدام بسازد و به‌پیش برود و از ساخته‌های خویش نیز لذت ببرد. جایی ممکن است ساخته‌هایش با شکست مواجه شوند، اما فرصتی است برای یادگیری و ساختنِ دوباره تا رسیدن به نتیجه. اگر کسی را که در فضای امید زندگی می‌کند ۳ ساعت در اتاقی تنها بگذارید و برگردید، او چیز جدیدی برای خودش یا دیگری خلق کرده است.


در آینده بیشتر در مورد ضرورتِ «داشتن» و «ساختنِ» فضایی بین خانه و کار خواهم نوشت. تمام حرفم در این نوشته این بود که فضای خانه و کار ما به‌شدت آکنده از باورهای ناقص و اشتباه است و از طرفی ساختارهای قدرت در آن لانه کرده‌اند. به نظر می‌رسد که بهتر است به‌جای مبارزه برای سرنگونی این دو فضا، به فکر ساختن فضای سومی باشیم که بتوانیم در آن زندگی کنیم و خود و دیگران را تحت‌تأثیر قرار دهیم و تغییری ایجاد کنیم.


[۱] Ego

کار چیست؟


چرا هر روز باید از رختخواب بیرون بزنیم؟ چه کسانی یا چه چیزهایی ما را مجبور کرده‌اند که هر روز از خواب بیدار شویم، سر کار برویم و به خانه بازگردیم؟ اگر یکی پیدا شود و بگوید: «هر چقدر پول بخواهی به تو می‌دهم و تو لازم نیست تا آخر عمر کار کنی»، آیا ما دست از کار کردن می‌کشیم؟

در این نوشته قرار است کمی در مورد فضای کار صحبت کنیم و ویژگی‌های این فضا را مورد بررسی قرار دهیم. قطعاً این نوشته، مقدمه‌ای است برای ورود به مفهوم کار و فضای کار و صرفاً به‌صورت مختصر به بیان ویژگی‌هایی می‌پردازد که بتوانیم بسط آن‌ها را به آینده موکول کنیم.


فضای کار؛ بیشترین درگیری ذهنی ما

فضای کار در کنار فضای اولِ «خانه» و فضای سومِ «امید» قرار می‌گیرد. به نظر می‌رسد که این فضا درگیری بیشتری به لحاظ ذهنی، زمانی و میزان حضور برای ما ایجاد می‌کند. در خانه که هستیم، به کار فکر می‌کنیم و اینکه قرار است با فلان پروژه چه کار کنیم؟  گزارشی که قرار بود آماده کنیم را در چه قالبی ارائه دهیم؟ می‌توان گفت که روزانه حدوداً بین ۸ تا ۱۰ ساعت، حضور فیزیکی در فضای کاری داریم.

حتی کسانی هم که به صورت آزادکاری یا فریلنسری کار می‌کنند نیز مدام (به لحاظ ذهنی و نه الزاماً فیزیکی) درگیر فضای کار هستند؛ اینکه پروژۀ فلان شرکت را قبول کنند یا نه؟ آیا می‌توانند در موعد مقرر، فایل‌ها را تحویل بدهند یا نه؟ و پرسش‌هایی از این جنس. پس به نظر می‌رسد که پرداختن به فضای کار می‌تواند به فهم دو فضای دیگر یعنی «فضای خانه» و «فضای امید» کمک کند و نسبت آن را با این دو فضا شفاف‌تر کند.

خب! بیایید کمی وارد فضای کار بشویم:


پولت را بگیر، با بقیه‌اش کاری نداشته باش!

آیا حاضرید که پول خوبی به شما بدهند و همانند یک برده با شما رفتار کنند؟؛ هر وقت اراده کردند احضارتان کنند، سرتان فریاد بکشند، کارهای شخصی‌شان را هم به شما واگذار کنند، هیچ نظری از شما نخواهند و فقط بگویند از دستورالعمل‌ها پیروی کنید، با خلاقیت شما کاری نداشته باشند و فقط نیروی جسمی شما برای آن‌ها مهم باشد و نه ذهن‌تان. شاید بگویید مگر ممکن است؟ بله! در حال حاضر هستند آدم‌هایی که به‌ناچار تن به این شرایط می‌دهند و نمی‌توانند برای برون‌رفت از آن کاری صورت دهند.

متأسفانه یکی از بزرگ‌ترین خطاهایی که در دنیای کار صورت گرفته این است که آدم‌ها فقط برای پول کار می‌کنند. در حدود ۳ قرن است که در این تفکر مرداب‌گونه دست‌وپا می‌زنیم و پذیرفته‌ایم که بهترین روش برای امرارمعاش، دریافت پول به ازای کار است. یعنی «من» جسم و ذهنم را در اختیار و تحت سلطۀ «دیگری» قرار می‌دهم و پاداشم را در قالب پول دریافت می‌کنم. یکی از بزرگ‌ترین و مخرب‌ترین تبعات این نگرش، کالایی‌شدن کار است. یعنی انسان به ابژۀ تولید ثروت برای سیستم‌های سرمایه‌داری تبدیل می‌شود و کار او به کالایی قابل مبادله تقلیل داده می‌شود. اما چیزی که در این بین زیر دست‌وپا له می‌شود، معنا، اشتیاق، رضایت‌‌مندی و در یک کلام، «هویت»[۱] انسان است.

کارِ بدون مزد، بردگی و سرسپردگی است. هیچ‌کس دوست ندارد رایگان برای دیگران کار کند، اما تقلیل فعالیت‌های انسانی در قالب کار و مبادلۀ آن با پول چیزی است که دستاوردهای خوبی برای‌مان به‌همراه نداشته است و امروزه شاهد کاهش شدید رضایتمندی در محیط‌های کاری هستیم.


شغل، حرفه، کار

شغل[۲] یعنی کارهای مشخص برای اهداف مشخص. من نیاز دارم کسی در سازمان، به تلفن‌ها جواب بدهد. هم هدف مشخص است و هم کارهایی که باید انجام شوند. به شما یاد می‌دهند که با مشتری چگونه صحبت کنید، مشتری ناراضی را چطور راضی کنید و در یک کلام از شما می‌خواهند که کارها را طبق دستوالعمل‌های تعریف‌شده پیش ببرید. شغل‌ها موقعیت‌ها و نقش‌هایی هستند که قرار است در سازمان‌ها توسط افراد پُر شوند.

حرفه[۳] چیزی از جنس پیشرفت کردن و داشتن تجربه‌های متفاوت است. مثلاً‌ کسی که به کار کردن در سازمان‌های مختلف فکر می‌کند، شغل‌هایش را در مسیری ترسیم کرده که برای او پیشرفت و ارتقاء موقعیت شغلی به‌همراه داشته باشند. اگر شما به کار کردن در یک سازمان تا آخر عمرتان فکر نمی‌کنید و دوست دارید تجربه‌های جدیدی داشته باشید، در مسیر حرفه قدم برمی‌دارید.

کار[۴] خودش را با مفاهیمی همچون معنا، اشتیاق، چالش، رضایتمندی، تنوع، رشد و غیره به ما نشان می‌دهد. اگر بخواهم همۀ این مفاهیم را در یک کلمه جمع کنم، آن کلمه «هویت» است. هویت، کیستی ما را تعیین می‌کند و جایگاه ما را در این کرۀ خاکی یادآوری می‌کند. ما با کاری که برای انجام دادن انتخاب می‌کنیم، مدام در حال تعریف و بازتعریف هویت خود هستیم. کسی که مسیر دلالی را برای پول‌درآوردن انتخاب کرده، رفتارهایی را تولید و بازتولید می‌کند که مستقیماً روی شخصیت[۵]، منش[۶] و هویت او تأثیرگذار است. پس کار مستقیماً با کیستی ما پیوند دارد و بیش از آن‌که به پیروی از دستورالعمل‌ها بپردازد، به‌دنبال اثری است که ما در این دنیا از خودمان به جا می‌گذاریم. ما با کار کردن خودمان را می‌سازیم و هم‌زمان نیز کار ما را می‌سازد.


هر روز بسته را ببر و تحویل بده

کار ارتباط تنگاتنگی با معنا[۷] دارد. اینکه ما از دریچۀ کارمان، احساس می‌کنیم که تأثیرگذار هستیم و می‌توانیم تغییری ایجاد کنیم. کار، ما را از ایستا بودن، پلشتی و  بی‌خاصیت بودن دور می‌کند و باعث می‌شود گرفتار مرداب پوچی و تهی‌بودن نشویم.

اگر به شما بگویم که هر روز ساعت ۲ بعدازظهر بسته‌ای را به فلان آدرس ببرید و پول‌تان را بگیرید، تا کی می‌توانید این کار را انجام دهید؟ آیا وسوسه نمی‌شوید چیزهای بیشتری بدانید؟ مثلاً اینکه داخل بسته چیست که من هر روز باید آن را سر ساعت ۲ جابه‌جا کنم؟ ما آدم‌ها تمایل داریم برای هر کاری که انجام می‌دهیم، دلیلی پیدا کنیم. حتی کسی که می‌گوید من فقط برای پول کار می‌کنم، دلایل و خواسته‌هایی دارد که پول را برای آن‌ها می‌خواهد.

قرار نیست معنای کار چیزی پیچیده، والا، برتر و یا فرازمینی باشد؛ همین‌که شما با قهو‌‌ه‌ای که من درست کرده‌ام، لبخندی می‌زنید و از مزۀ آن کیف می‌کنید، برای من واجد معناست.


کار یعنی بهتر کردن زندگی دیگران

کار با مفهوم ارزش‌آفرینی[۸] هم در ارتباط است. اگر ارزش‌آفرینی را فعالیتی هدفمند برای بهبود کیفیت زندگی دیگران در نظر بگیریم، کار کردن نتیجۀ این ارزش‌آفرینی خواهد بود. باریستایی که تلاش می‌کند قهوۀ خوشمزه‌ای برای مهمانان کافه سرو کند، در بهبود کیفیت کافه‌نشینی و تجربۀ قهوه‌نوشی آن‌ها نقش داشته و این بهبود روی خود او هم تأثیرگذار خواهد بود. اساساً‌ می‌توان ارزش‌آفرینی را هدف غایی کار کردن در نظر گرفت که نتیجۀ این ارزش‌آفرینی ثروت، رفاه، معنا، مشارکت اجتماعی، رشد، تغییر و اثرگذاری است.

من همیشه با این سؤال مشکل داشته‌ام: «کارت چیه؟» این سؤال بیشتر از آنکه به مفهوم «دیگری» اشاره کند، مستقیماً «من» را نشانه می‌گیرد که طرف مقابل با پرسیدن این سؤال بتواند در مورد جایگاه اجتماعی من قضاوت (و بهتر است بگویم پیش‌داوری) کند. اما زمانی که می‌پرسیم: «چه کارهایی انجام داده‌ای تا زندگی دیگران را بهتر کنی؟»، این سؤال اشاره به «دیگری» و تأثیر بر او دارد. اینجاست که پای ارزش‌آفرینی به میان می‌آید و شغل به کار مبدل می‌گردد.


کار، رزومه نیست

رزومه‌هایی که ما برای خود درست می‌کنیم، بیشتر از آن‌که معرف چیستی و کیستی ما باشد، لیستی از شغل‌هاست که در سازمان‌های مختلف و برای دیگران انجام داده‌ایم؟ چرا در ابتدای هیچ کدام از رزومه‌ها چنین بندی وجود ندارد؟: «چه تأثیری روی دیگران گذاشته‌اید؟ چه چیزی را بهبود بخشیده‌اید؟». اساساً رزومه برای این است که ما را برای جایگاهی مشخص و هدفی مشخص و از پیش‌تعیین‌شده انتخاب کنند. این یعنی همیشه این ما هستیم که باید قدوقوارۀ خودمان را متناسب با لباس سازمان‌ها در بیاوریم تا بتوانیم در آن‌ها جای بگیریم و مشغول شویم.


لطفاً من را ببینید

کار از تأثیر[۹] حرف می‌زند، از چیزی که ما دوست داریم پای آن بایستیم و مراقبش باشیم. ما دوست داریم کاری که می‌کنیم دیده شود و «تأثیری» در دنیای خارج داشته باشد.

اگر حاصل تلاش‌تان را روبروی من بگذارید و من بگویم: «مزخرفه! افتضاحه!»، شما می‌توانید با این جمله خود را قانع کنید؟: «من که پولم رو می‌گیرم». طراح لباس دوست دارد کارش دیده شود و حس خوبی به آدم‌ها بدهد، باریستا دوست دارد قهوه‌اش آنقدر خوشمزه باشد که هوش از سر مهمانان کافه ببرد، مکانیک دوست دارد مشتری از کارش راضی باشد و او را به دوستانش معرفی کند. همۀ آدم‌های روی زمین این علاقه و کشش را دارند که کارشان تأثیری روی دیگران بگذارد؛ چه این تأثیر مستقیم و چهره‌به‌چهره باشد، و چه غیر مستقیم. ما اگر بدانیم که کارمان هیچ نتیجه‌ای نخواهد داشت و کسی آن را نخواهد دید، در بلندمدت سرخورده می‌شویم و احساس پوچی و بی‌معنایی می‌کنیم. آیا خواننده‌ای را دیده‌اید که آثارش را ضبط کند، روی سی‌دی بریزد و زیر تختش بگذارد؟


افتتاحیۀ کارخانۀ میخ‌سازی

آدام اسمیت در ۱۷۷۶ اعلام کرد که به‌جای این‌که منتظر باشیم میخ را یک نفر بسازد، ده نفر را مشغول ساختن میخ کنیم. یعنی ساخت میخ را به مراحلی مجزا و قابل‌تفکیک تقسیم کنیم و هر مرحله را به کسی بسپاریم. دراین‌صورت روزانه به جای ۲۰۰ تا میخ، ۴۸ هزار میخ خواهیم اشت و این یعنی کارایی و سرعت. خط تولیدی که امروز می‌شناسیم، محصول ایده‌های آدام اسمیت در خصوص تقسیم کار و تفکیک مراحل ساخت محصولات است.

ما در محیط‌ها و سازمان‌هایی کار می‌کنیم که توسط آدم‌ها و نهادهای اجتماعی ساخته‌وپرداخته شده‌اند. خط تولید نوعی نگرش است، مفهوم سلسله‌مراتب در سازمان نوعی ارزش‌گذاری انسان‌ها براساس توانمندی‌های آن‌هاست. ما در فضای کار با مفاهیمی روبه‌رو هستیم که می‌توانند مورد پرسش و چالش قرار بگیرند و از نو، مفهوم‌پردازی و پیاده‌سازی شوند. هدف این است که این مفاهیم را واقعیت‌هایی ثابت و غیرقابل‌تغییر فرض نگیریم.

سؤال این است که چه کسی این باور را در ما نهادینه کرده که کار یعنی پیروی از دستورالعمل‌ها و رسیدن به خروجی‌ها و نتایج پیش‌بینی‌شده؟ چه کسی به ما یاد داده که دریافت پول به‌ازای انجام کارهای تکراری یعنی کار کردن؟ ریشۀ این باورها و پذیرش‌ها کجاست که امروزه به اموری عادی و پذیرفته‌شده تبدیل شده‌اند؟


چه کسی پارتیشن‌ها را ساخت و ما را از هم جدا کرد؟

ما تا زمانی که تلقی خود را از فضای کار مورد بازبینی و واکاوی قرار ندهیم، نمی‌توانیم از فهم این فضا و به تغییر آن صحبت کنیم. فضای کاری که (چه در ذهن و چه در واقعیت عینی) برای ما تعریف کرده‌اند، ناشی از ساماندهی و اعمال قدرت ساختارهای کلان جامعه است و ما نیاز داریم که این ساماندهی‌ها و اعمال قدرت‌ها را بشناسیم. اگر تغییر و بهبودی هم قرار است رخ دهد، اولین مرحلۀ آن شناخت وضع موجود است. برای نمونه می‌توان به فضاهای کاری تفکیک‌شده با پارتیشن‌ها و دیوارهای نیمه‌شفاف اشاره کرد. این نوع فضاها تجسم عینیِ ذهنیت سلسله‌مراتبی و کنترل است. همان‌طور که آدام اسمیت، ساختن میخ را به مراحلی قابل‌تفکیک خُرد کرد، امروز نیز ما فضاهای کاری‌مان را به موقعیت‌هایی[۱۰] تفکیک‌شده تقسیم می‌کنیم که کنترل و کارایی را هر چه بیشتر بالا ببریم.


در این نوشتار سعی کردم در حد بضاعتم به بیان مفهوم کار بپردازم و تا حدودی آن را از مفاهیم دیگری چون شغل، حرفه و کاسبکاری جدا کنم. قطعاً در نوشته‌های آینده بیشتر در مورد کار با هم صحبت خواهیم کرد. اما نکتۀ مهم این است که فضای امید فضایی است که پیوند تنگاتنگی با مفهوم کار (و نه شغل و حرفه و کاسبکاری) دارد؛ کاری که از ایجاد تفاوت در زندگی خودمان و دیگران صحبت می‌کند و بیشتر از آنکه به‌دنبال پیروی از دستورالعمل‌ها باشد، مبتنی بر دیزاین است و ساختنِ مداوم. فضای امید پذیرای کاری است که تأثیرگذار است و منجر به تغییری می‌شود. یادمان نرود که ما برای پیروی از دستورالعمل‌ها پا به این دنیا نگذاشته‌ایم.


[۱] Identity

[۲] Job

[۳] Career

[۴] Work

[۵] Personality

[۶] Character

[۷] Meaning

[۸] Value creation

[۹] Impact

[۱۰] Positions

خانه چیست؟ ما خانه را می‌سازیم یا خانه ما را؟


با شنیدن کلمۀ «خانه» چه چیزهایی در ذهن‌تان تداعی می‌شود؟ آیا به یاد خاطرات خوب کودکی می‌افتید که دیگر از دست رفته‌اند؟ شاید گوشۀ دنج اتاق‌تان با گلدان‌های جورواجور اولین چیزی است که در ذهن‌تان نقش می‌بندد. خانه برای هر کسی تداعی‌کنندۀ چیزهایی است که منحصربه‌فرد، شخصی و به‌شدت با خاطرات و احساسات گره خورده است. این تداعی‌های گوناگون باعث می‌شوند که تلاش کنیم تا به دنبال‌ها پاسخ‌هایی برای پرسش «خانه چیست؟» بگردیم؛ پاسخ‌هایی که نه منجر به تقلیل‌گرایی شوند و نه بیش‌ازحد بدون چهارچوب باشند.


خانه با چاقو تفاوت دارد

اگر من از شما بپرسم که دربارۀ چاقو حرف بزنید و آن را تعریف کنید، احتمالاً می‌گویید: «دسته دارد، باید تیز باشد، خوش‌دست باشد» و غیره. اما اگر بگویم خانه را تعریف کنید، احتمالاً از خاطرات خود می‌گویید، از بوی غذای مادر، از گربه‌ای که روی کاناپه لم می‌دهد، از بالکنی که از آن‌جا در دوران قرنطیۀ ویروس کرونا، به آدم‌ها نگاه کرده‌اید و شاید از دعواهایی بگویید که مدام از کودکی تا به امروز در خانه شاهدش بوده‌اید!

تفاوت خانه با چاقو این است که نمی‌توان به تعریفی جهان‌شمول در مورد آن رسید و قطعاً گفت که خانه در این دسته‌بندی‌ها قرار می‌گیرد. اما اگر بخواهیم بی‌آنکه در دام تقلیل‌گرایی بیفتیم از خانه بگوییم، می‌توان گفت که خانه محل به‌هم‌رسیدنِ احساسات، هیجان‌ها، فعالیت‌ها، کنش‌ها و ارتباط بین اعضای خانواده است.


خانه؛ امن‌ترین جای دنیا در دوران کودکی

امنیت پایه‌ای‌ترین نیازی است که نوزاد انسان آن را طلب می‌کند و خانه جایی است که در کنار توجه، مهر و حضور مادر، این نیاز تأمین می‌شود. کودک هر چه بیشتر در «درونِ» خانه باشد، از ناامنی «بیرونِ» خانه در امان خواهد بود و چهاردیواریِ خانه برای او حریمی است که می‌تواند اولین تجربه‌های بودن در این دنیا را مزه‌مزه کند.

خانه جایی است که در آن «من»[۱] شکل می‌گیرد و هویت فرد در کنار باید و نبایدهای والدین قوام می‌یابد. خانه برای کودک محل زیستن و بودنِ در درون است که او را از دست‌کاری‌ها و ناامنی‌های بیرون از خانه در امان نگه می‌دارد و به او فرصتی می‌دهد تا قبل از ورود به اجتماع، احساس‌ها و هیجان‌های متفاوت و گوناگونی را از سر بگذراند. در یک کلام می‌توان گفت تضاد بیرون و درون، چیزی است که خانه را واجد بُعد فضایی و روانی برای کودک، والدین و دیگر افراد خانواده می‌کند.


فرار از خانه

خانه به همان اندازه که می تواند ظرفی برای شکل‌گیری خاطرات خوب و تجربه‌های دوست‌داشتنی باشد، به همان اندازه می‌تواند آسیب‌زننده باشد. شاید بتوان طیفی را در نظر گرفت که یک سرِ آن «حس تعلق» است و سرِ دیگر آن «حس تنفر». احتمالاً کسانی که از خانه فراری می‌شوند و به کوچه و خیابان پناه می‌برند، در جایی نزدیک به آن سر طیف یعنی تنفر، زندگی می‌کنند.

فکر نکنید که فرار از خانه یعنی کسانی که بزهکارند و قرار است دنبال مواد مخدر و لاابالی‌گری بروند. همین که مرد یا زنی پس از پایان ساعت کاری در دفتر می‌ماند و در اینترنت می‌چرخد که دیرتر به خانه برود، او نیز به نوعی از خانه‌اش فراری است.

اینکه چرا بعضی از آدم‌ها از خانه فراری‌اند، دلایل بسیاری دارد که بیان آن‌ها در این نوشتار نمی‌گنجد، اما نکتۀ مهم این است که فضای خانه می‌تواند هم‌زمان مفاهیم حس تعلق و تنفر را در خود جای دهد. البته باید اذعان داشت که همۀ ما در جایی بین این دو طیف تعلق و تنفر در رفت‌وآمد هستیم؛ ساعت‌هایی اصلاً حال‌وحوصلۀ خانه را نداریم و ساعتی دیگر، دلمان برای چیزهای در خانه تنگ می‌شود.


هر چه شما بگویید

به‌طورکلی می‌توان گفت که خانه اولین جایی که نوزاد به لحاظ فیزکی و روانی پا در آن می‌گذارد و باورهای او شکل می‌گیرد. نوزاد و کودک چون معیارهایی برای سنجش واقعیت ندارد،‌ کاملاً به والدین خود وابسته است و به‌جای آنکه خودش در تصمیم‌گیری و بایدها و نبایدها  نقش داشته باشد، منتظر پدر و مادرش می‌ماند. ازاین‌رو سیستم باورها، ارزش‌ها و معیارهایش بر اساس دستورات، پاداش‌ها و تنبیهات والدینش پایه‌گذاری می‌‌شود. اگر مادری به فرزندش بگوید که «اگر کار اشتباهی بکنی، به آقا پلیسه می‌گم»، فرزند هم چاره‌ای جز این ندارد که بگوید: «هر چه شما بگید».


دختر که لباس رنگی نمی‌پوشد

کودک زمانی می‌تواند از «درونِ» خانه پا بیرون بگذارد و دنیای «بیرون» را تجربه کند که «منِ» او درست و مناسب ساخته شده باشد. این «من» می‌تواند بر اساس سنجش واقعیت با دنیای بیرون وارد تعامل شود. اگر این «من» درست ساخته‌وپرداخته نشده باشد،‌ کودک همچنان براساس سیستم ارزشی خانه[۲] با دنیای بیرون مواجه می‌شود و همینجاست که مشکلات آغاز می‌شوند.

فرض کنید دوست دارید که لباس‌های رنگی بپوشید. اینستاگرام را باز می‌کنید و دنبال لباس‌های رنگی و جذاب می‌گردید، اما یک‌دفعه چیزی در مغزتان می‌گوید: «دختر که رنگی نمی‌پوشه. لباس رنگی جلفه برای دختر. دختر باید سنگین و رنگین باشه». این همان چیزی است که شما از والدین خود در خانه به ارث برده‌اید. این صدا و صداهای مشابه دیگر، همان صداهایی است که نمی‌گذارد ما با واقعیت‌های دور و برمان بی‌واسطه مواجه شویم.


خانه جایی است که ما در آن رشد می‌کنیم و وارد جامعه می‌شویم. هدف این نوشتار این بود که تا حدودی،‌ ویژگی‌ها جایی به اسم خانه را روشن سازد. در نوشته‌های آینده بیشتر در مورد چیستی و چگونگی خانه خواهم نوشت. در نهایت می‌توان گفت که نباید فرض کنیم خانه مکانی خنثی و منفعل است و روی باورهای ما و در یک کلام روی تبیین «کیستی ما» هیچ نقشی نخواهد داشت. همان‌طور که ما خانه را با سنگ و سیمان و بتن می‌سازیم، خانه هم ما را می‌سازد.


[۱] Ego

[۲] منظور از سیستم ارزشی خانه، باورها، ارزش‌ها،‌ خاطرات و رویدادهایی است که کودک تا قبل از رسیدن به بلوغ آن‌ها را تجربه می‌کند و درونی‌سازی می‌کند.